نوشته شده توسط : ملیکا

ابو عبد اللّه حسين بن على بن ابى طالب(ع)، امام سوم از ائمه اثنى عشر(ع)و پنجمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است .فرزند دوم على بن ابى طالب(ع) و حضرت فاطمه(ع)در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه منوره به دنيا آمد.مدت حملش را شش ماه و ده روز نوشته‏اند.تفاوت سن او با برادر بزرگترش امام حسن(ع)كمتر از يك سال بود.

پس از تولدش بشارت به رسول اكرم(ص)بردند و حضرت شادمانه به ديدار فرزند و فرزندزاده خود شتافت، در گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپش اقامه گفت و نام او را با اشتقاق از نام حسن(ع)«حسين»(يعنى حسن كوچك)-كه تا آن زمان در عرف عرب سابقه نداشت-نهاد.روز هفتم ولادتش گوسفندى عقيقه كرد و فرمود موى سرش را برچينند و هم وزن آن نقره صدقه دهند.

پيامبر اكرم(ص)او را پسر و پاره تن خود، گل خوش بوى خويش و سيد جوانان اهل بهشت خواند.او را بر دوش خود سوار مى‏كرد و به سينه خود مى‏چسبانيد و دهان و گلوى او را مى‏بوسيد و محبوبترين انسانها نزد اهل آسمانهايش معرفى مى‏كرد.

ائمه اهل سنت به اسناد متعدد روايت كرده‏اند كه رسول اللّه(ص) از شهادت و مشهد امام حسين(ع)خبر داد و نصرت او را واجب و قاتلانش را لعنت كرد.(اسد الغابة، 123، 349)حسين را از خود و خود را از حسين دانسته و فرمود: خدايا دوست بدار هر كه حسين را دوست بدارد.(صحيح ترمذى، 307/2)

عمر شريفش، 57 سال بود كه 7 سال آن در آغوش رسول اللّه(ص)، 30 سال در زمان امامت پدر و بقيه را در صحبت برادر يا در مقام امامت بود.كنيه‏اش ابو عبد اللّه و مشهورترين لقب پس از شهادتش سيد الشهداء مى‏باشد.سجع خاتمهاى شريفش«لكل أجل كتاب»، «حسبى اللّه»و«إن اللّه بالغ أمره»بود.از او شش پسر و سه دختر به وجود آمدند كه سه پسرش در كربلا شهيد شدند و يكى از پسرانش على اوسط زين العابدين(ع) امام چهارم شيعيان است.

حسين(ع) چراغ هدايت و كشتى نجات و سالار شهيدان و ثاراللّه(كسى كه خونخواه او خدا است)مى‏باشد، در تربت پاكش شفا و در زير قبه‏اش استجابت دعا و در زيارت قبر مطهرش ثواب بسيار روزى مى‏شود.امام احمد بن حنبل روايت كرده است كه حسين(ع) فرمود: هر كس در مصيبت من حتى يك بار اشك بريزد خداى عز و جل بهشت را روزى او خواهد فرمود.

قيام آن حضرت بر ضد يزيد بن معاويه و امتناع از بيعت با يزيد، كه او را به هيچ وجه شايسته خلافت مسلمين نمى‏دانست و مقاومت بى‏مانند او و يارانش در برابر سپاه يزيد و سر فرود نياوردن او به ننگ تسليم و استقبال او از شهادت در راه عقيده خود و در راه اسلام، برنامه حكومت آل ابى‏سفيان را كه انقراض اسلام و باز گردانيدن آثار جاهليت بود نابود كرد و او را از برجسته‏ترين چهره‏هاى دينى و سياسى تاريخ اسلام نمود.

شيعيان قدر فداكارى بى‏نظير او را در راه آرمانهاى اسلام بخوبى شناخته‏اند و ياد او را چنان گرامى مى‏دارند كه در هيچيك از اديان و مذاهب عالم سابقه ندارد.عزادارى امام حسين(ع)و شهداى كربلا كه در سرتاسر سال بطور عموم و در ايام محرم بطور خاص در ميان شيعيان مرسوم است، به صورت رمزى براى اقامه شعائر دين و زنده نگاهداشتن شور و شوق عميق مذهبى و تمثل و مقاومت در برابر ظلم ظالمان و سرپيچى از حكم حكام جور زمان درآمده است.

شيعيان با اقامه مراسم سوگوارى بر سيد الشهداء(ع)در حقيقت از بى‏عدالتى و زورگويى نفرت مى‏جويند و انزجار خود را از گردنكشان زمانه اظهار مى‏دارند و اشكشان بر فضيلت و تقوا و فداكارى در راه اعتقاد و لعنتشان بر رذيلت و فسق و پايمال ساختن حقوق ضعيفان است و اين تولى و تبرى را به صورت قالبى دينى و عبادى درآورده‏اند و با اين مراسم و با اين اشكها در حقيقت درخت تقوا را آبيارى مى‏كنند و آن را بارور مى‏سازند و مهمتر از همه آنكه دين را به صورت نهادى سياسى كه سر فرود نياوردن در مقابل سلطه جويان جهان و سر فرود آوردن در برابر حكومت عدل الهى باشد در مى‏آورند.

شيعيان علاوه بر آنكه حسين(ع)را«رحمت واسعه الهى»و«باب نجات امت»مى‏دانند حكومتهاى جابر جهان را به مبارزه مى‏طلبند و عمل حسين(ع)و يارانش را سرمشق كوشش در راه عدالت و آزادى و استقلال و«اباى از ضيم»مى‏شمارند.شهادت امام حسين(ع)حماسه شرف و فضيلت و درس ايمان و استقامت و مثل اعلاى فداكارى و حميت در راه كسب خشنودى خداوند است.

به قول ماربين فيلسوف آلمانى در كتاب سياست اسلامى حركت امام حسين از مكه به كربلا با زنان و فرزندان و استقبال از مرگ تذكارى خونين براى شيعيان بود تا از بنى اميه انتقام بگيرند.هم او گويد: تاريخ كسى را سراغ ندارد كه خود و عزيزترين كسان خود را براى احقاق حق به كام مرگ فرستد جز حسين كبير آن يگانه مردى كه دانست چگونه دولت عظيم و وسيع بنى اميه را متلاشى كند و اركان سلطنت ايشان را فرو ريزد.حادثه طف سرّ بقاى اسلام و موجب درخشندگى و تداوم تاريخ اين شريعت مقدس گرديده است.

شيخ محسن حويزى آل ابى الحب در قصيده غراى حائريه خود به همين مفهوم اديبانه(از قول امام)اشاره مى‏كند كه:

إن كان دين محمد لم يستقم إلا بقتلي يا سيوف خذيني‏

اگر دين محمد جز با كشته شدن من استقامت خود را نمى‏يابد اى شمشيرها مرا فرا گيريد.

از بعضى اخبار و روايات برمى‏آيد كه امام حسين(ع)از صلح برادر خود امام حسن(ع)با معاويه راضى نبود ولى به احترام اينكه او برادر بزرگتر است اعتراضى نكرد.اما اين معنى از نظر مسأله امامت در اعتقادات شيعه درست نمى‏آيد، زيرا بنا به اعتقاد شيعه امام مفترض الطاعه است و اقوال و افعال او بر حسب مصالح امت و خواست الهى صورت مى‏گيرد و به عبارت ديگر امام معصوم و برى از خطا است و از اين رو مستوجب اعتراض نيست.

بنا به اخبار و روايات موجود امام حسين(ع)پس از وفات برادرش تا زمانى كه معاويه زنده بود، در ظاهر مخالفتى با معاويه نكرد زيرا بر حسب ظاهر و بنا بر مصلحت با معاويه بيعت كرده بود و اين بيعت اگر چه به معنى شناختن او به عنوان خليفه مسلمين نبود اما به اين معنى بود كه امام در ظاهر مخالفتى با او ندارد و نمى‏خواهد بر ضد او قيام كند.

امام اين بيعت ظاهرى و صورى را نمى‏خواست نقض كند و آن را به صلاح امت نمى‏دانست.ولى اين امر به معنى موافقت و رضايت آن حضرت با اعمال خلاف حق و خلاف اسلام معاويه نبود، اعمالى از قبيل استلحاق زياد بن ابيه ، كشتن حجر بن عدى كه مردى مسلمان و متقى بود، ناسزاگويى و جسارت او به مقام حضرت امير(ع)، بيعت گرفتن براى پسرش يزيد و صرف بى‏محابا و بى‏حساب اموال مسلمين در راه مقاصد سياسى خود.

هنگامى كه معاويه در سال 56 ه.ق. تصميم گرفت كه پسرش يزيد را جانشين خود سازد و در زمان حيات خود براى او از مردم بيعت بگيرد تا مخالفى برايش نماند، از جمله كسانى كه بيعت ايشان بسيار مهم شمرده مى‏شد، امام حسين(ع)و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن عمر بودند.اين اشخاص در موقعيتى قرار داشتند كه محل توجه عموم و در نظر عامه شايسته وصول به مقام خلافت بودند.

هيچ يك از اين سه تن از پيشنهاد معاويه براى بيعت با يزيد استقبال نكردند و به همين جهت معاويه در سفرى كه به مكه و مدينه نمود ابتدا روى خوشى به ايشان نشان نداد اما بعد در ظاهر ايشان را بگرمى پذيرفت و در باطن تهديد كرد كه اگر در هنگام اعلام جانشينى يزيد اظهار مخالفت كنند كشته خواهند شد.با اين تهديد اين سه تن خاموش ماندند بى‏آنكه اظهار موافقت يا مخالفتى كرده باشند.

معاويه در سال شصت هجرى از دنيا رفت و پسرش يزيد تصميم گرفت كه از اين سه تن كه در نظر مردم مدعيان خلافت بودند براى خلافت خود بيعت بگيرد و به وليد بن عتبة بن ابى سفيان حاكم مدينه نوشت تا به زور از اين سه تن بيعت بگيرد.

وليد نتوانست از ايشان بيعت بگيرد و امام و عبد اللّه بن زبير تصميم گرفتند كه از مدينه بيرون بروند و به مكه پناه ببرند زيرا مكه به دستور قرآن نبايد محل فسوق و جدال باشد و هر كس وارد آن شد بايد در امان باشد.به گفته طبرى امام حسين(ع)شب يكشنبه دو روز مانده به آخر ماه رجب سال شصت هجرى از مدينه بيرون شد و بسوى مكه به راه افتاد.فرزندان و برادران و اولاد برادران و تمام اهل بيتش با او همراهى كردند بجز محمد حنفيه كه در مدينه ماند.

سفر امام پنج روز طول كشيد و روز سوم شعبان وارد مكه شد.امام حسين(ع)در مكه مورد توجه عموم قرار گرفت و شخصيت والاى او شخصيت عبد اللّه بن زبير را تحت الشعاع قرار داد چنانكه عبد اللّه بن زبير ناچار شد هر روز با مردم ديگر نزد امام برود.

جماعتى از شيعيان و هواخواهان حضرت على(ع)در كوفه پس از شنيدن خبر مرگ معاويه در منزل سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و نامه‏اى به امام حسين(ع)نوشتند كه در آن پس از اظهار خوشحالى از مرگ معاويه اظهار داشتند كه امامى ندارند و منتظر قدوم او به كوفه هستند تا شايد خداوند به وسيله او مردم را به دور حق جمع كند.پس از اين نامه، نامه‏هاى ديگرى هم نوشتند و رسولانى فرستادند و امام را به حركت به سوى كوفه ترغيب كردند.

امام حسين(ع) در پاسخ نامه‏هاى ايشان نامه‏اى نوشت و پسر عم خود مسلم بن عقيل را فرستاد تا از وضع كوفه و احوال مردم آگاهى دهد و اگر اوضاع را مطابق نامه‏ها و پيغامهايشان يافت او را خبر دهد تا او نيز بسوى ايشان حركت كند.

چون مسلم بن عقيل به كوفه رسيد، مردم زيادى در ابتدا با او بيعت كردند و والى كوفه از طرف يزيد كه نعمان بن بشير نام داشت بر او سخت نگرفت. مسلم به امام حسين(ع)نامه نوشت و گفت كه هر چه زودتر به سمت كوفه حركت كند.هواداران بنى اميه نامه‏اى به يزيد نوشتند و او را از ضعف و سستى نعمان بن بشير در برابر مسلم و اتباع او آگاهى دادند.يزيد پس از مشورت با سرجون كه از موالى معاويه بود، عبيد اللّه بن زياد والى بصره را مأمور كوفه كرد و دستور داد كه مسلم را تعقيب كند تا آنكه يا او را از شهر بيرون كند و يا به قتلش برساند.

عبيد اللّه بن زياد بيدرنگ روانه كوفه گرديد و به تنهايى وارد آن شهر شد و زمام حكومت را به دست گرفت و مردم را با وعده و وعيد به خود جلب كرد.مسلم سرانجام در روز هشتم يا نهم ذى الحجه سال شصت در كوفه خروج كرد و دار الاماره را محاصره كرد.اما اشراف كوفه و رؤساى قبايل كه دل با عبيد اللّه داشتند، افراد طوايف خود را از پيروى از مسلم بر حذر داشتند و در اين كار موفق شدند، چنانكه مسلم تنها ماند و به تفصيلى كه در كتب تاريخ مذكور است گرفتار و كشته شد.

امام حسين(ع)پيش از آنكه از خبر قتل مسلم آگاه گردد عازم خروج از مكه و حركت به سوى كوفه گرديد.عده‏اى از بزرگان قوم از جمله عبد اللّه بن عباس او را اندرز دادند كه در مكه بماند و به كوفه كه مردم آن قابل اطمينان نيستند نرود و حتى عبد اللّه بن عباس پيشنهاد كرد كه بجاى كوفه به يمن برود و از آنجا داعيان و مبلغان خود را به اطراف بفرستد ولى امام هيچ يك از اين پيشنهادها را نپذيرفت و در حركت بسوى كوفه جازم و مصمم ماند.

در اينجا اين سؤال پيش مى‏آيد كه مگر امام با آن همه سابقه و آگاهى كه خود از نزديك به احوال مردم كوفه داشت، خطر غدر و نفاق كوفيان را پيش بينى نمى‏كرد؟

پاسخ آن است كه قطع نظر از مسأله امامت در نظر شيعه كه به موجب آن امام از عواقب امور آگاه‏تر و بصيرتر از مردم ديگر است، امام حسين(ع)حتما عواقب خروج خود را از مكه و رفتنش را به ميان مردم كوفه تصور مى‏كرد و بهتر از ديگران مى‏دانست كه چگونه مردم كوفه پدر او را در برابر معاويه تقويت نكردند و چگونه برادرش را تنها گذاشتند و نزديك بود كه او را تسليم معاويه كنند.بنابر اين نامه‏هاى مردم كوفه او را اغفال نمى‏كرد.او مى‏دانست كه مردم كوفه مى‏توانستند از حجر بن عدى و ديگران حمايت كنند و حكومت زياد بن ابيه را گردن ننهند و سب امام على(ع) را بر بالاى منابر تحمل نكنند.امام مى‏دانست كه كوفيان ممكن است به وعده خود وفا نكنند و او را تنها بگذارند.پس چرا به نامه‏هاى ايشان پاسخ مثبت داد و به مذاكرات ياران و نزديكان خود توجه نكرد و با پاى خود بسوى قتلگاه شتافت؟

پاسخ آن است كه امام حسين(ع)نمى‏توانست حكومت يزيد بن معاويه را بر مسلمين تحمل كند، چه او را اصلا شايسته خلافت نمى‏دانست و اطاعت از مردى را كه روزگارش در لهو و لعب و شكار مى‏گذشت و حتى به فسق مشهور بود جايز نمى‏دانست.اشتهار يزيد به فسق چنان بود كه حتى عبيد اللّه بن زياد نيز به آن اقرار داشت.

هنگامى كه يزيد او را در سال 63 مأمور كرد كه به مدينه برود و عبد اللّه بن زبير را در مكه محاصره كند، عبيد اللّه از اين مأموريت سر باز زد و گفت نه! من براى اين فاسق(يعنى يزيد)دو چيز را با هم جمع نمى‏كنم: قتل حسين فرزند رسول خدا و تاختن به كعبه، و از اين مأموريت عذر خواست.عبد اللّه بن زبير نيز پس از شنيدن شهادت سيد الشهداء(ع) سخنانى ايراد كرد و در ضمن آن گفت: «حسين(ع) كسى نبود كه قرآن را به غناء بدل سازد و گريه از ترس خدا را به حداء(نوعى آواز)مبدل كند و شرب خمر را جانشين روزه و شكار را جايگزين مجالس ذكر خداوند كند».مقصود ابن زبير كنايه به يزيد بن معاويه و فسوق او بود(كامل، ابن اثير، 98/4، 112)و نيز رسيدن يزيد به مسند خلافت بر خلاف اصول مقرر در اسلام بود و معاويه در حيات خود با زور و تطميع براى او بيعت گرفته بود.خلافت مسلمانان امرى مهم است كه به اعتقاد شيعه بايستى به نص رسول الله (ص)يا امام معصوم(ع)باشد و به اعتقاد اهل سنت بايستى به انتخاب اهل حل و عقد مسلمانان، و از روى اختيار و آزادى باشد و هيچ يك از اين شرايط در خلافت يزيد حاصل نشده بود و اين كار معاويه راه را براى روش سلطنتى و امپراطورى كه در آن حكومت از راه ارث است نه شايستگى، باز مى‏كرد كه بر خلاف اصول و مبانى اسلامى بود.

نيز امام خود را به حق شايسته‏تر از همه كس براى مقام خلافت مى‏ديد و نامه‏هاى كوفيان، با آنكه قابل اطمينان نبود، براى او تكليفى شرعى ايجاد مى‏كرد تا با تمام قوا در راه انجاز مقاصد اسلامى بكوشد و هر گونه تعلل را در اين كار مخالف اين وظيفه و تكليف شرعى خود مى‏دانست.

باز اين سئوال پيش مى‏آيد كه اگر امام مى‏دانست خروج او از مكه و رفتنش به كوفه خطرناك است و به اغلب احتمالات موجب قتل و شهادت او خواهد گرديد چرا خود را به مهلكه انداخت؟

در پاسخ بايد گفت كه امام با اين عمل خود مى‏خواست راه فداكارى و«اباى از ضيم»و نرفتن زير بار زور و نيز دفاع از حقيقت و پافشارى در راه عقيده را به ديگران بياموزد.اگر امام اين كار را نمى‏كرد و سر به اطاعت يزيد فرود مى‏آورد و پاسخ نامه‏هاى كوفيان را نمى‏داد، چگونه مى‏توانست سربلند و با افتخار در ميان مردم زندگى كند و در جواب مردمى كه او را نمونه تقوا و مثل اعلاى يك فرد اسلامى مى‏دانستند چه مى‏گفت؟

پس امام مى‏دانست كه كشته خواهد شد و ترجيح داد كه اين امر در بيرون كعبه و مكه صورت گيرد تا توهين و هتك حرمتى به خانه خدا وارد نيايد و حرمت قرآن و اسلام محفوظ بماند.

باز هم سؤالى پيش مى‏آيد كه چرا امام مطابق اندرز عبد اللّه بن عباس به يمن نرفت كه مردم آنجا لااقل سابقه غدر و عهد شكنى نداشتند.پاسخ آن است كه امام مى‏خواست مخالفت خود را با حكومت جور بنى‏اميه آشكارا بر جهانيان معلوم دارد و اين امر در عراق كه بزرگترين مركز تجمع اسلامى بود و شهرهاى بزرگ كوفه و بصره در آن قرار داشتند بهتر ميسر بود تا در يمن كه دور از مراكز اسلامى بود.

ابن زياد پس از قتل مسلم(ع)مرزهاى عراق را با حجاز بست و فرستاده‏هاى ديگر امام را در كوفه گرفت و كشت و سپاهى را براى گرفتن و كشتن امام حسين(ع)و اصحاب او آماده ساخت.چون خبر شهادت مسلم(ع)و ساير فرستادگان در راه كوفه به گوش امام رسيد روى به همراهان خود كرد و فرمود تا هر كه مى‏خواهد برگردد و او ايشان را از عهد و ميثاقى كه با او بسته بودند آزاد مى‏كند.

بسيارى از همراهان او پراكنده شدند و فقط ياران و اهل بيت او كه از مكه با او همراه بودند باقى ماندند.

در بطن عقبه، مردى عرب به او رسيد و او را سوگند داد كه برگردد زيرا اين راهى كه ميرود بسوى شمشيرها و سر نيزه‏ها است.اگر مردمى كه به او نامه نوشته بودند راه را براى او باز مى‏كردند و امر را براى او آماده مى‏ساختند رفتن او وجهى داشت اما اكنون كه اين وضع پيش آمده است رفتن او صلاح نيست.حضرت در پاسخ فرمود: «آنچه تو گفتى بر من پوشيده نيست ولى كسى نمى‏تواند بر امر خدا غالب شود».آنگاه از آن محل دور شد.

در منزلى به نام«شراف»، حر بن يزيد رياحى با هزار نفر از سوى حصين بن نمير تميمى كه مأمور حفاظت مرزهاى عراق بود رسيد و گفت مأمور است تا او را پيش عبيد اللّه بن زياد ببرد.امام به او سخت پرخاش كرد و حر گفت او مأمور جنگ نيست و فقط مأمور است كه او را به كوفه ببرد.حضرت خطبه‏اى ايراد فرمود و خود را شناسانيد و نامه‏هاى كوفيان را يادآورى كرد و غدر و نفاق ايشان را متذكر شد و تأكيد فرمود كه يزيد و اتباع او از شيطان اطاعت مى‏كنند و فساد را آشكار كرده و حدود الهى را به حال تعطيل درآورده‏اند و حرام خدا را حلال و حلال او را حرام ساخته‏اند و قيام او و آمدنش از مكه براى همين امر است.در اين ميان چهار تن از كوفه رسيدند و خبر آوردند كه اشراف كوفه با گرفتن پول و رشوه به مخالفت با امام و موافقت با يزيد برخاسته‏اند و مردم ديگر اگر چه دلهايشان با امام حسين(ع)است اما شمشيرهايشان بسوى او آخته است. نيز خبر آوردند كه قيس بن مسهر فرستاده امام به قتل رسيده است.

البته امام با آنكه خبر شهادت مسلم را شنيده بود باز عازم كوفه بود و شايد اميد مى‏داشت كه با رفتن او به كوفه هواخواهانش قيام كنند و حكومت ابن زياد را سرنگون سازند.اما با آمدن حر بر ايشان مسلم گرديد كه ابن زياد بر اوضاع مسلط شده است و هواخواهان واقعى او در كوفه بسيار اندك هستند و در حالت اختفا بسر مى‏برند.به همين جهت از رفتن به كوفه منصرف شد و مى‏خواست به مدينه باز گردد كه حر مانع او گرديد.در اين ميان قاصدى از ابن زياد رسيد كه امام حسين(ع)را در تنگنا بگذارد و او را در فضايى باز كه حصن و پناهگاه و آب نداشته باشد فرود بياورد تا امر بعدى او برسد.

امام بناچار روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك هجرى در محلى به نام كربلا فرود آمد و فرداى آن روز عمر بن سعد بن ابى وقاص با چهار هزار تن از سوى عبيد اللّه بن زياد رسيد و مأمور بود كه از امام حسين(ع)براى يزيد بيعت بگيرد.امام حسين(ع)پيشنهاد كرد كه راه را براى او باز بگذارند تا به مدينه باز گردد يا جاى ديگر برود.عمر بن سعد اين پيشنهاد را به ابن زياد فرستاد و او مى‏خواست بپذيرد ولى شمر بن ذى الجوشن مانع شد و گفت اگر امام حسين(ع)را رها كنند نيرو خواهد گرفت و گرفتن بيعت از او ممكن نخواهد شد.

ابن زياد پس از شنيدن سخنان شمر نامه‏اى به عمر بن سعد نوشت و گفت امام حسين(ع)يا بايد تسليم شود و يا كشته شود.فاجعه كربلا از اينجا آغاز مى‏گردد.امام حسين(ع)سر تسليم فرود نياورد و به ياران خود اختيار داد كه شبانه او را ترك كنند و او را تنها بگذارند زيرا او تسليم نخواهد شد و به قتل خواهد رسيد و از اين رو نمى‏خواهد كه اصحاب به سرنوشت او دچار شوند.اما اصحاب و خويشان او همچنان وفادار ماندند و با دليرى بى‏مانندى از او دفاع كردند و جان خود را در راه او باختند.شرح شجاعت و جنگ سرسختانه سيدالشهداء(ع)و اصحابش را مى‏توان در تاريخ طبرى(وقايع سال 61 هجرى)ملاحظه كرد.

دفاع دليرانه امام (ع) حيرت انگيز بود.شخصى به نام عبد اللّه بن عمار كه شاهد عينى ماجرا بوده مى‏گويد نديدم مردى كه فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشند، قويتر و مطمئنتر و دليرتر از حسين بن على(ع) كه پيادگان دشمن مانند گوسفند از پيش او مى‏گريختند.اين شجاعت را بازماندگان او نيز از خود نشان دادند و در برابر كسانى كه ايشان را اسير كردند و در مجلس ابن زياد و يزيد - با اينكه در حال اسارت بودند - قوت نفس بى‏مانندى از خود نشان دادند. نمونه كامل اين قدرتِ اراده و تسلط بر نفس و عدم تسليم، در وجود حضرت زينب (ع)متجلى شد كه پايدارى و سخنان تند و سخت او در برابر ابن زياد معروف است.

عبد اللّه بن زبير با اينكه خود را رقيب امام حسين (ع)مى‏ديد و با اهل بيت رسول الله(ص) عداوت خاصى داشت چون خبر شهادت او را شنيد گفت: «اگر چه خداوند كسى را آگاه نمى‏كند كه كشته خواهد شد امام حسين مرگ شرافتمندانه را بر زندگى پست ترجيح داد...آنها كسى را كشتند كه طول شب را نماز مى‏خواند و روزها را روزه مى‏گرفت و در امر خلافت از آنها سزاوارتر بود و در دين و فضيلت بر ايشان برترى داشت.(تاريخ طبرى، 366/2)

شهادت حضرت سيد الشهداء(ع)و برادران و برادرزادگان و فرزندان و اصحاب بزرگوار او روز دهم ماه محرم سال شصت و يك هجرى رخ داد.زنان و كودكان خاندان رسالت همه به اسارت كوفيان درآمدند.خيمه‏هاى آنها را آتش زدند و بر جنازه شهدا اسب تاختند و سرهاى شهيدان را از تن‏ها جدا و بر نيزه‏ها كردند.سر امام(ع) را سنان بن انس يا شمر بن ذى الجوشن از تن جدا كرده با سرهاى شهداى ديگر به كوفه نزد عبيد اللّه بن زياد برد.

اعراب بنى اسد بعد از پايان جنگ كربلا تن‏هاى بى‏سر شهدا را دفن كردند.درباره مدفن سر امام به يقين نمى‏توان اظهار عقيده كرد، در دمشق و مصر و كربلا مشاهدى به نام«رأس الحسين»زيارتگاه شيعيان است.

حسين بن على(ع)به حكم رسول اللّه(ص)و وصيت برادرش حسن(ع)از روز پنج شنبه 28 صفر سال 50 ه.ق. بعد از شهادت برادر به امامت رسيد و حدود 11 سال اين وظيفه خطير را عهده‏دار بود.تربت پاكش زيارتگاه شيعيان جهان و ذكر مصيبات و گريه بر مظلوميتش پاك كننده گناهان است.مزار امام حسين(ع)را نخستين بار اعراب بنى اسد مشخص نمودند و پس از آن بارها دستخوش تبديل و تغيير و تخريب و تعمير گرديد تا به سال 767ه.ق. در عهد سلطان اويس ايلخان بناى فعلى روضه مطهره حسينى ساخته شد.

منابع‏

مقاتل الطالبيين، 51، 52

ارشاد، شيخ مفيد، 24/2، 137

فصول المهمه، ابن صباغ مالكى، 170، 200

اعلام الورى باعلام الهدى، امين الاسلام طبرسى، 213، 251

خصائص نسائى، 122، 124

تاريخ بغداد، 204/2

ذخائر العقبى‏

محب الدين طبرى‏

مستدرك الصحيحين، 290/2

تهذيب التهذيب، 354/2



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , زندگی نامه امام حسین (ع) , ,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

 ابو محمد حسن بن على بن ابى طالب، امام دوم از ائمه اثنى عشر، و چهارمين معصوم از چهارده معصوم (ع)، فرزند نخست على بن ابى طالب (ع) و حضرت فاطمه (ع) است. تولد آن حضرت بنا به قول بيشتر مورخان در مدينه و در روز سه شنبه 15 رمضان سال سوم هجرى اتفاق افتاده است.

امام حسن (ع) يكى از پنج تن آل عبا از اهل بيت رسول گرامى (ص) بود كه آيه تطهير: إنما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا (احزاب، 33) در شأن ايشان نازل گرديده است. به روايت عايشه، رسول اكرم (ص) على و فاطمه و حسن و حسين (ع) را در زير كساء خود جمع، و آيه تطهير را تلاوت كرد و فرمود: «اينها اهل بيت منند.» در حديثى ديگر فرمود : «اين چهار تن آل محمدند، با هر كس در جنگ باشند من هم با او در جنگم و با هر كه در آشتى باشند من نيز در آشتى هستم.»

نام حسن و حسين را خود حضرت رسول (ص) تعيين فرموده و در گوش ايشان اذان گفته و برايشان عقيقه كرده است. ظاهرا نامهاى حسن و حسين در عرب سابقه نداشته است و انتخاب اين دو نام به ابتكار خود حضرت رسول (ص) بوده است. بنا به بعضى از روايات كه منطقى به نظر مى‏رسد حضرت امير (ع) با وجود حضرت رسول (ص) و به احترام ايشان خود مبادرت به نامگذارى فرزندان خود نكرده است و به همين دليل رواياتى را كه به موجب آن حضرت امير (ع) در آغاز نامهاى ديگرى به فرزندان خود داده بوده است بايد با احتياط تلقى كرد.

گفته‏اند كه نامهاى حسن و حسين در ميان عرب مرسوم نبوده است و آنچه بوده است«حَسْن» (به فتح حاء و سكون سين) و«حَسين» (به فتح حاء) بوده است. ازهرى گفته است كه حسن نام تپه‏اى ريگى در ديار بنو تميم، و حسن و حسين بطور كلى به معنى كوه ريگى يا تپه ريگى بلند بوده است. (لسان العرب ذيل«حسن»)

بنا بر روايات زيادى امام حسن (ع) شبيه‏ترين مردم به رسول خدا (ص) بوده است. حضرت رسول (ص) اين دو سبط خود را زياد دوست مى‏داشت و پاره تن خود و دو گل خوش بوى خويش مى‏ناميد، آنها را بر شانه‏هاى خود سوار مى‏كرد و بر زمين خم مى‏شد تا بر او سوار شوند. در سجده اجازه مى‏داد به پشت او بپرند و بازى كنند و بخاطر آنها خطبه را قطع مى‏كرد و از منبر به زير مى‏آمد.

حسنين محبوبترين اهل بيت بودند. رسول اكرم (ص) ايشان را دو پسر خود و سيد جوانان بهشت و زينت آن و دو گوشواره عرش خواند و نسل خود را از پشت آن دو معرفى كرد و در مباهله با نصاراى نجران على و فاطمه و حسنين را با خود برد و به حكم قرآن ( آل عمران، 61) حسنين را پسران خود ناميد.

ذهبى در وصف حضرت (سير اعلام النبلاء، 253/3) گويد: اين امام (يعنى امام حسن)، بزرگمنش، زيباروى، عاقل، متين، سخى، نيكوكار، متدين، متقى، با حشمت و از هر كس فاضلتر، پارساتر و فداكارتر بود. هرگز سخن دل‏آزار بر زبان نياورد و به اتفاق همه مورخين كسى جز سخن راست از او نشنيد .روانى طبع و بلاغت و تبحر او در قرآن و حديث و كلام عرب تا جايى بود كه معاويه شاميان و طرفداران خود را از بحث و احتجاج با آن حضرت بر حذر مى‏داشت. در حلم و اغماض وارث بر حق پدر بود .

در وصف آن حضرت گفته‏اند كه پانزده بار حج به جاى آورد و بيشتر آن را از مدينه تا مكه با پاى پياده طى كرد.

درباره سخاوت آن حضرت نيز روايات زيادى آمده است. از جمله روايت محمد بن حبيب در امالى است كه به موجب آن حضرت امام حسن (ع) دو بار هر چه داشت به فقرا داد (خرج من ماله مرتين) و سه بار مال خود را با خدا به دو نيم كرد و نيمى را در راه او انفاق نمود.

پس از شهادت حضرت امير (ع) مردم كوفه با امام حسن (ع) بيعت كردند. به روايت طبرى نخستين كسى كه با او بيعت كرد قيس بن سعد بن عباده انصارى بود و بنا به روايت مداينى نخستين كسى كه مردم را به بيعت امام حسن (ع) فراخواند عبد اللّه بن عباس بود.( اين روايت با روايات ديگرى كه مى‏گويند عبد اللّه بن عباس در حين شهادت حضرت امير (ع) در كوفه نبود سازگار نيست.) پس از آن ساير مردم شامل مهاجرين و انصار ساكن كوفه و ديگر مردم اين شهر با آن حضرت بيعت كردند.

امام حسن (ع) در زمان حيات پدر بزرگوار خود يعنى از جنگ صفين و قضيه حكمين، سستى و تزلزل رأى بيشتر مردم كوفه را در جنگ با معاويه به خوبى درك كرده بود و مى‏دانست كه مردم كوفه از سخت گيرى امام على (ع) در تقسيم بيت المال و رفتار سخت او حتى با خانواده و خويشان خود در مورد اموال عمومى ناراحت، و با حسرت طالب معاويه هستند كه در بذل بيت المال مرزى شرعى و قانونى نمى‏شناسد، اصحاب خود را غرق مال و نعمت مى‏كند و بزرگانى را كه در اطراف امام على (ع) هستند با اموال گزاف مى‏فريبد.

كسانى كه صرفا اهل تقوى بودند و آرزويى بجز اجراى دقيق احكام الهى نداشتند در ميان اصحاب حضرت امير (ع) كم بودند و به تدريج كمتر مى‏شدند. معاويه از سستى و تزلزل ياران امام على (ع) جرأت و جسارت بيشترى بدست آورد و اطراف بصره و كوفه را غارت كرد و هر چه اميرالمؤمنين (ع) اصحاب خود را به جهاد و مقابله با دشمن ترغيب فرمود چيزى جز سستى از ايشان نديد.

شهادت حضرت على (ع) به دست يكى از خوارج بر دلسردى و نوميدى امام حسن مجتبى (ع) افزود و از اينكه بتواند در چنين محيط آلوده‏اى با سپاهيان منظم و مصمم معاويه بجنگد مأيوس شد. در نتيجه امام تصميم گرفت خلافت را تحت شرايطى به معاويه بازگذارد.

شرايط صلح را به گونه‏هاى مختلف نوشته‏اند و مفصلتر از همه روايتى است كه شيخ صدوق از كتاب الفروق بين الأباطيل و الحقوق تأليف محمد بن بحر الشيبانى نقل كرده است و مجلسى در بحار الانوار (101/10) آورده است. به موجب اين روايت حسن بن على (ع) با معاويه بيعت كرد به اين شرط كه «او را امير المؤمنين نخوانَد و پيش او شهادتى ندهد، معاويه شيعه امام على (ع) را تعقيب نكند و ايشان را امان و زنهار دهد، بدى به ايشان نرساند، هر كه از ايشان صاحب حقى باشد آن حق را به او باز گرداند و يك ميليون درهم به فرزندان كسانى كه در جنگهاى صفين و جمل در ركاب امام على (ع) كشته شده‏اند از خراج داراب گرد بدهد». معاويه تمام اين شروط را پذيرفت ولى به هيچيك از آنها وفا نكرد.

در فصول المهمة ابن الصباغ مالكى صلحنامه چنين آمده است: حسن بن على با معاوية بن ابى سفيان صلح كرد به اين شرط كه ولايت مسلمانان را به او بسپارد و معاويه با مسلمانان به موجب كتاب خدا و سنت رسول عمل كند و معاويه كسى را پس از خود ولى عهد نكند و مردم در همه جا در امان باشند و اصحاب و شيعه على بر جان و مال و زن و فرزند خود در امان باشند. معاويه عهد و ميثاق مى‏بندد كه در نهان و آشكار با حسن و برادرش حسين و اهل بيت رسول بد نينديشد و كسى از ايشان را در جهان نترساند. به گفته طبرى يكى از شروط امام حسن آن بود كه آنچه در بيت المال كوفه موجود است در اختيار او باشد و اين موجودى پنج ميليون درهم بود.

ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين درباره وقايعى كه منجر به صلح امام حسن (ع) با معاويه گرديد رواياتى مفصلتر از آنچه طبرى و ديگران آورده‏اند نقل كرده است و نكاتى در آن هست كه ما را به صحت آن مطمئنتر مى‏سازد.

بنابر اين روايت، پس از بيعت مردم با امام حسن (ع) نامه‏هايى ميان آن حضرت و معاويه رد و بدل شد و سرانجام هر دو طرف تصميم به جنگ گرفتند. معاويه بخشنامه‏اى به اطراف فرستاد و در آن به خاطر قتل امام على (ع) خدا را سپاس گفت و از اينكه در ميان ياران امام على (ع) تفرقه و نفاق افتاده است اظهار خرسندى كرد. در اين نامه معاويه اعلام كرد كه نامه‏هاى اشراف و بزرگان سپاه امام على (ع) به او مى‏رسد كه از او براى خود و عشاير خود امان مى‏خواهند. معاويه از مردم خواست كه همه با سپاه و سلاح بسوى او بروند زيرا خداوند اهل بغى و عدوان را هلاك كرده است. پس از آن با سپاه خود تا پل منبج حركت كرد و امام حسن (ع) نيز آماده حركت به سوى او گرديد و حجر بن عدى را از پيش فرستاد تا مردم و كارداران را براى حركت به ميدان جنگ آماده سازد. سپس حاضران را فرا خواند و آنان را به جهاد دعوت كرد. كسى پاسخ نداد تا آنكه عدى بن حاتم مردم را ملامت كرد و خود روى به امام كرد و اطاعت خود را اعلام داشت. پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى به پا خاستند و مردم را به جهت سكوتشان سرزنش كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند. امام آماده قتال شد و از كوفه بيرون آمد و عبيد الله بن عباس را با دوازده هزار تن از پيش فرستاد و وصايايى به او فرمود و خود نيز حركت كرد تا به ساباط مدائن رسيد. در آنجا خطبه‏اى خواند كه از مضمون آن ميل به مصالحه استشمام مى‏شد. مردم با شنيدن اين خطبه به يكديگر نگاه كردند و گفتند گمان ما اين است كه او مى‏خواهد با معاويه آشتى كند و امر خلافت را به او تسليم كند، او كافر شد.

پس به سراپرده او ريختند و آن را غارت كردند، سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبايش را از دوشش برداشتند. در اين ميان جمعى از شيعه و اطرافيانش او را احاطه كرده و از دست حمله كنندگانش باز داشتند ولى او را به سبب سخنانى كه گفته بود ملامت كردند و به ضعفش منسوب داشتند.

پس از آن مردى به نام جراح بن سنان گفت: اللّه اكبر، اى حسن تو نيز مانند پدرت مشرك شدى! و با آلتى كه در دستش بود زخمى بر ران او زد و آن حضرت شمشير خود را به او حواله كرد و هر دو به زمين افتادند. در اين ميان مردم جمع شدند و جراح بن سنان را كشته و امام را بر روى تختى تا مداين حمل كردند. امام نزد والى آنجا به نام سعد (يا سعيد) بن مسعود ثقفى (عموى مختار بن ابى عبيده ثقفى) به معالجه پرداخت تا خوب شد.

چنانكه از اين روايت بر مى‏آيد اطرافيان امام حسن بر سه دسته بودند:

گروهى كه اكثريت با آنها بود همانها بودند كه چون امام دعوت به جهاد فرمود ساكت شدند و عدم رضايت خود را با اين سكوت اظهار كردند.

گروه دوم دوستان وفادار او بودند ولى اين دسته نيز چون خطبه او را در ساباط مدائن كه بوى آشتى مى‏داد شنيدند او را بر ضعفى كه نشان داده بود ملامت كردند.

گروه سوم كسانى بودند كه با شنيدن اين خطبه به خشم آمدند و او را مشرك خواندند و يكى از ايشان مى‏خواست او را بكشد. اين گروه سوم - كه در اقليت بودند - همان خوارج بودند كه به اميد جنگ با معاويه با امام بيعت كرده بودند و چون ترديد او را ديدند او را هم مانند پدرش مشرك خواندند و دست به غارت اموال او زدند.

دسته اول در برابر جسارت اين گروه كوچك اقدامى نكرد و فقط شيعيان خالص او از او حمايت كردند آنهم با سرزنش و ملامت! بنابر اين امام حسن (ع) ميان گروهها و دسته‏هايى كه هواها و آمال و اهداف گوناگونى داشتند گرفتار شده بود و نمى‏توانست با وسايلى كه منطبق بر امر دين و احكام الهى باشد همه اين گروهها را راضى سازد.

از سوى ديگر مى‏دانست كه در برابر كسى قرار دارد كه در رسيدن به اهداف خود از هيچ وسيله و واسطه‏اى ابا ندارد و از اين راه مسلما بر او غلبه خواهد كرد.واضح است كه اگر اين غلبه در اثر جنگ باشد نتيجه آن براى او و خانواده و شيعيانش بسيار گران تمام خواهد شد و به همين جهت تصميم به مصالحه گرفت.

بنا بر روايت ابو الفرج در مقاتل الطالبيين معاويه عبيد اللّه بن عباس را - كه امام او را در مقدمه لشكر فرستاده بود - با يك ميليون درهم بفريفت و او شبانه سپاه خود را ترك كرد و داخل سپاه معاويه شد.

در اين ميان معاويه دو تن از اصحاب خود را پيش امام فرستاد و او را دعوت به آشتى كرد و شرايطى در برابر صرف نظر كردن امام از خلافت به او وعده داد كه از جمله آن بود كه از امام على (ع) جز به نيكى ياد نكند و به شيعيان ايشان آزارى نرساند.

آن دسته از ياران امام كه از موافقت امام ناراضى بودند او را ملامت مى‏كردند و از اين واقعه كه پيش آمده بود گريه مى‏كردند و حتى يك تن از اصحابش او را«مذل-المؤمنين» (خوار كننده مؤمنان) خواند.

گفته شده معاويه پس از موافقت امام روى به كوفه نهاد و در نخيله خطبه‏اى براى مردم كوفه ايراد كرد و گفت: «من با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج كنيد و زكات بدهيد. من با شما براى آن جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و خداوند اين را با آنكه شما نمى‏خواستيد به من عطا فرمود و هر چه به حسن بن على داده‏ام (يعنى وعده كرده‏ام) زير اين دو پايم مى‏گذارم و به آن وفا نمى‏كنم».

معاويه همان طور كه در روايت فوق ذكر شده به شروطى كه با امام كرده بود وفا نكرد كه مهمتر از همه ناسزا گفتن به حضرت امير (ع) و تعقيب دوستان آن حضرت از جمله قتل حجر بن عدى بود.

در احتجاج طبرسى روايتى از زيد بن وهب جهنى هست كه در آن امام حسن (ع) علت مصالحه خود را با معاويه بيان فرموده است.

زيد بن وهب مى‏گويد: «پس از آنكه حسن بن على را زخم زدند در مدائن پيش او رفتم در حالى كه از درد مى‏ناليد. گفتم اى پسر رسول خدا رأى تو چيست و چه مى‏بينى كه مردم در كار خود متحير مانده‏اند. ايشان فرمودند: معاويه به نظر من از اين كسانى كه مى‏پندارند شيعه من هستند بهتر است. اينها آهنگ كشتن مرا كردند و بار و بنه مرا غارت كردند و مال مرا گرفتند. اگر از معاويه پيمانى بگيرم كه خون خود را حفظ كنم و براى خانواده خود امان بگيرم بهتر از آن است كه اينها مرا بكشند و خانواده مرا از بين ببرند. به خدا كه اگر من با معاويه بجنگم اينها گردن مرا مى‏گيرند و مرا به او تسليم مى‏كنند. اگر من با معاويه در حال عزت صلح كنم بهتر از آن است كه او مرا در حال اسارت بكشد و يا بر من منت بگذارد و مرا نكشد و اين ننگ تا آخر دنيا بر بنى هاشم بماند و معاويه و فرزندانش بر زنده و مرده ما منت بگذارند.»

در همين كتاب (احتجاج 12/2) آمده است كه راوى مى‏گويد: «پيش حسن بن على رفتم و گفتم اى پسر رسول خدا ما را خوار ساختى و ما شيعيان را برده و بنده كردى. فرمود چرا؟ گفتم براى اينكه امر خلافت را به معاويه تسليم كردى. فرمود به خدا كه من خلافت را براى آن تسليم كردم كه براى خود يارانى نيافتم و اگر يارانى مى‏يافتم شب و روز با او مى‏جنگيدم تا خداوند ميان من و او حكم كند. ولى من مردم كوفه را شناختم كه در سخن و در عمل پاى بند عهد و پيمان نيستند، به ما مى‏گويند كه دل ما با شما است اما شمشيرهايشان بر روى ما آخته است».

اين نقلها بيانگر اين حقيقت است كه امام واقعا چاره‏اى جز مصالحه و تسليم خلافت به معاويه نداشته است.

اما از لحاظ اعتقادات شيعه مسأله به گونه ديگرى است: امام حسن (ع) امام معصوم مفترض الطاعه است و همه كارهاى او بر اساس دستورهاى الهى و مصالح عاليه دينى است. امام از اسرار غيب و پشت پرده آگاه است و هر چه او كند همان صحيح است. در اين باب روايات زيادى هست كه براى اطلاع بيشتر بايد به كتب مفصل رجوع كرد.

مثلا روايتى در احتجاج طبرسى هست كه چون امام با معاويه آشتى فرمود بعضى از مردم او را بر اين كار سرزنش كردند. امام فرمود: «به خدا نمى‏دانيد كه من چه كردم. آنچه من كردم براى شيعه من از همه آنچه آفتاب بر آن طلوع كند يا غروب كند بهتر است. آيا نمى‏دانيد كه من امام مفترض الطاعه شما و يكى از دو سرور جوانان اهل بهشت به نص رسول خدا هستم؟ گفتند بلى. بعد حضرت اشاره به قصه موسى و خضر كه در قرآن آمده است فرمود و گفت آيا نمى‏دانيد كه چون خضر آن كشتى را سوراخ كرد و آن ديوار را اصلاح نمود و آن كودك را كشت موسى (ع) در خشم آمد؟ موسى (ع) علت و حكمت اين كارها را نمى‏دانست ولى اين كارهاى خضر همه از روى حكمت و عين صواب بود.»

سيد مرتضى در تنزيه الانبياء مطالبى در توجيه مصالحه امام آورده است كه قسمتى از آن همان است كه پيشتر نيز گفته شد و از جمله آنها دليل امامت است. وى در اين باب مى‏گويد: «از روى ادله ظاهره و قاهره ثابت شده است كه او معصوم مؤيد است و بايد در برابر همه كارهاى او سر فروآورد و آن را حمل بر صحت كرد اگر چه توجيه آن به تفصيل معلوم نباشد يا در ظاهر چيزى باشد كه سبب نفرت نفوس گردد. سيد مرتضى پس از بيانات مفصل مى‏گويد: امام خود را از امامت خلع نكرد زيرا امامت پس از حصول آن از او سلب نمى‏شود. حتى بيشتر اهل سنت نيز مى‏گويند كه امام خود را نمى‏تواند خلع كند و فقط از راه اختيار كامل اين كار را مى‏تواند بكند و اگر از راه ناچارى و اكراه خود را خلع كرد اين خلع تأثيرى ندارد. نيز امام امر خلافت را به معاويه تسليم نفرمود بلكه متاركه جنگ كرد و اين به جهت نبودن يار و ياور بود. اما بيعت او با معاويه به معنى رضايت ظاهرى و خوددارى از نزاع بود همچنانكه حضرت امير (ع) نيز با خلفاى سه گانه بيعت كرد ولى اين بيعت به معنى رضايت باطنى و طيب نفس نبود، چنانكه رفتار و گفتار او بعدها شاهد اين مدعا است.

سيد مرتضى سپس اخذ عطايا و هدايايى را كه معاويه براى ايشان مى‏فرستاد نيز توجيه كرده است. (مراجعه كنيد به بحار الانوار، 107-106/10)

به هر حال امام حسن (ع) خلافت را به معاويه باز گذاشت و خود به مدينه مراجعت فرمود. بنا به گفته ابو الفرج اصفهانى معاويه مى‏خواست براى فرزند خود يزيد بن معاويه بيعت بگيرد و با وجود امام حسن (ع) و سعد بن ابى وقاص جرأت چنين كارى را نداشت تا آنكه هر دو را مسموم ساخت و پس از آن، زمينه جهت بيعت گرفتن براى يزيد آماده گرديد. معاويه امام حسن (ع) را توسط جعده همسر ايشان كه دختر اشعث بن قيس كندى بود مسموم ساخت. معاويه به او وعده داده بود كه در صورت مسموم ساختن امام، او را به همسرى يزيد درآورد و صد هزار درهم براى او فرستاد. اما معاويه پس از مسموم شدن امام به شرط ازدواج او با يزيد وفا نكرد و گفت مى‏ترسم با پسر من همان كارى را بكند كه با پسر رسول خدا (ص) كرد.

جسد مطهر امام (ع) را مى‏خواستند بنا به وصيتش در جوار رسول خدا(ص) دفن كنند ولى مروان بن حكم نگذاشت و مى‏گويند عايشه نيز مخالفت كرد. امام در ساعات واپسين عمر با اينكه ظن قوى داشت كه به دست همسرش جعده مسموم شده است نگذاشت او را قصاص كنند و عذاب وجدان را كه با خلف وعده معاويه توأم مى‏شد و تا آخر عمر سرافكنده‏اش مى‏داشت براى جعده كافى دانست.

براى امام حسن (ع) پانزده فرزند پسر و دختر از مادران مختلف شمرده‏اند اما نسل آن حضرت فقط از دو فرزند ذكور او مانده است، يكى حسن بن حسن معروف به حسن مثنى و ديگرى زيد بن الحسن. چند تن از فرزندان آن حضرت در كربلا به شهادت رسيدند.

منابع:

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16

مقاتل الطالبيين، 50-29

بحار الانوار، ج 10

احتجاج طبرسى، ج 2

سير اعلام النبلاء، ذهبى، 253/3

اعيان الشيعة، 1

لسان العرب ماده«حسن»

شرح باب حادى عشر، 89-69

الغدير، 5/11

كشف الاسرار، 45/8

المستدرك، 137/3

مسند، ابن حنبل، 101/1

اسد الغابة، 269/5.



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , زندگی نامه امام حسن مجتبی (ع) , ,
:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

  حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها از پدرى بزرگوار همچون پيامبر اسلام و مادرى فداكار مانند حضرت خديجه پاى به اين عرصه خاكى نهاد. مختصرى از زندگانى رسول الله در بخش مربوط به ايشان گفته آمد.در اينجا فقط اشاره‏اى مى‏كنيم به زندگى مادر گرامى حضرت زهرا(س).

خديجه پيش از ظهور اسلام از زنان برجسته قريش بشمار مى‏رفته است تا آنجا كه او را طاهره و سيده زنان قريشش مى‏خواندند.بنا بر يك قول پيش از پيامبر شويى نداشته ولى بنا بر قول مشهور پيش از آنكه به عقد رسول اكرم درآيد نخست زن ابوهاله هند بن نباش بن زراره و پس از آن زن عتيق بن عائذ از بنى‏مخزوم گرديد. وى از ابوهاله صاحب دو پسر و از عتيق صاحب دخترى گرديد.اينان برادر و خواهر مادرى فاطمه‏اند.

پس از اين دو ازدواج، با آنكه زنى زيبا و مالدار بود و خواهان فراوان داشت، شوى نپذيرفت و با مالى كه داشت به بازرگانى پرداخت.تا آنگاه كه ابوطالب از برادرزاده خود خواست او هم مانند ديگر خويشاوندانش عامل خديجه گردد و از سوى او به تجارت شام رود و چنين شد.پس از اين سفر تجارتى بود كه به زناشويى با محمد(ص)مايل گرديد، و چنانكه ميدانيم او را به شوهرى پذيرفت.

چنانكه بين مورخان شهرت يافته و سنت نيز آنرا تأييد ميكند، خديجه به هنگام ازدواج با محمد(ص)چهل سال داشت.ولى با توجه به تعداد فرزندانى كه از اين ازدواج نصيب او گشت، مى‏توان گفت تاريخ‏نويسان رقم چهل را از آن جهت كه عدد كاملى است انتخاب كرده‏اند.در مقابل اين شهرت، ابن سعد به اسناد خود از ابن عباس روايت مى‏كند كه سن خديجه هنگام ازدواج با محمد(ص)بيست و هشت سال بوده است.

جز ابراهيم كه از كنيزكى آزاد شده بنام ماريه قبطيه متولد شد، ديگر فرزندان پيغمبر: زينب، رقيه، ام كلثوم، فاطمه(ع)، قاسم و عبد الله همگى از خديجه‏اند.قاسم در سن دو سالگى پيش از بعثت و عبد الله در مكه پيش از هجرت مرد.اما دختران به مدينه هجرت كردند و همگى پيش از فاطمه(ع)زندگانى را بدرود گفتند.

خديجه نخستين زنى است كه به پيغمبر ايمان آورد.هنگامى كه پيغمبر دعوت خود را آشكار كرد و ثروتمندان مكه روى در روى او ايستادند و به آزار پيروان او و خود وى نيز برخاستند، ابوطالب برادرزاده خود را از گزند اين دشمنان سرسخت حفظ مى‏كرد، اما خديجه نيز براى او پشتيبانى بود كه درون خانه بدو آرامش و دلگرمى مى‏بخشيد.براى همين خوى انسانى و خصلت مسلمانى است كه رسول خدا پيوسته ياد او را گرامى مى‏داشت.

ولادت

روايات در مورد تاريخ ولادت حضرت زهرا(س) مختلف است و بحث در اين روايات جز از نظر روشن شدن تاريخ، فايده‏اى ندارد.دختر پيغمبر پنج سال پس از بعثت يا پيش از بعثت متولد شده باشد، در بيستم جمادى الثانيه متولد شده باشد يا در روز ديگر، نه ساله شوهر كرده باشد يا هجده‏ساله، هجده ساله بجوار پروردگار رفته باشد يا بيست و هشت ساله، او دختر پيغمبر اسلام و نمونه كامل زن تربيت شده و برخوردار از اخلاق عالى اسلامى است.آنچه هر زن و مرد مسلمان بايد از زندگانى دختر پيغمبر بياموزد، پارسايى، پرهيزگارى، بردبارى، فضيلت، ايمان به خدا و ترس از پروردگار و ديگر خصلت‏هاى عالى انسانى است كه در خود داشت.

نام و القاب ايشان

نام او فاطمه است.فاطمه وصفى است از مصدر فطم. اين ماده در لغت عرب به معنى بريدن، قطع كردن و جدا شدن آمده است.اين صيغه كه بر وزن فاعل معنى مفعولى مى‏دهد، به معنى بريده و جدا شده است.فاطمه از چه چيز جدا شده است؟در كتاب‏هاى شيعه و سنى روايتى مى‏بينيم كه پيغمبر فرمود او را فاطمه ناميدند، چون خود و شيعيان او از آتش دوزخ بريده‏اند.

نويسندگان سيره و محدثان اسلامى براى دختر پيغمبر لقب‏هايى چند نوشته‏اند:

زهرا، صديقه، طاهره، راضيه، مرضيّه، مباركه، بتول و لقب‏هاى ديگر.از اين جمله لقب زهرا از شهرت بيشترى برخوردار است، و گاه با نام او همراه مى‏آيد«فاطمه زهرا»و يا بصورت تركيب عربى«فاطمة الزّهراء».

مادرِ پدر

بارى پرورش زهرا در كنار پدرش رسول خدا و در خانه نبوت بود. تربيت دينى را هم از آموزگارى چون محمد(ص) فراگرفت. در اين خانه بود كه تكبير گفتن و روى به خدا ايستادن آغاز شد.

او در خانه تنها بود و همبازى نداشت. دو خواهر او ساليانى چند از او بزرگتر بودند.شايد اين تنهايى هم يكى از انگيزه‏هايى بوده است كه بايد از دوران كودكى همه توجه وى به رياضت هاى جسمانى و آموزشهاى روحانى معطوف گردد.

اندك اندك آيه‏هاى ديگر مى‏رسد و درسهاى وسيعتر آغاز مى‏گردد: كسى بر ديگرى برترى ندارد، برده و ارباب در پيشگاه حق تعالى برابرند...

اين سخنان مكيان را خوش نيامد و موج آزارها و سخنان ناروا را در حق پيامبر واپسين باعث شد.او در اين ميان به دو يار وفادار دلگرم بود: ابوطالب و خديجه، ولى قضاى الهى چنان بود كه اين دو را نيز با فاصله اندكى از دست بدهد.

فاطمه(ع) چنانكه از قرآن درس گرفته است بايد اين آزمايش را هم ببيند. مرگ خويشان براى او آزمايش دگرى است. علاوه بر تحمل فراق مادر بايد سنگ صبور پدر باشد.اكنون فاطمه فقط دختر خانواده نيست. او جانشين عبدالله، آمنه، ابوطالب و خديجه است. او «ام ابيها» است، آرى او مام پدر است.

هجرت

با وجود همه دشمنيها اراده الهى بر اين قرار گرفته بود كه دين حق در گيتى منتشر شود و اولين گام در اين مسير، هجرت بود. پيامبر(ص) با هجرت به يثرب توطئه قريش را براى قتل وى خنثى نمود.على نيز پس از فداكارى عظيمى كه در شب هجرت انجام داد موظف بود بعد از رد امانات به همراه فاطمه و چند تن ديگر راه مدينة النبى را در پيش گيرد و به رسول الله بپيوندد و چنين كرد.

ازدواج

چنانكه كتاب‏هاى محدثان و مورخان طبقه اول و سندهاى اصلى شيعه و سنى به صراحت تمام نوشته‏اند، و آنچنانكه قرينه‏هاى خارجى نوشته اين مورخان را تأييد مى‏كند، دختر پيغمبر خواستگاران سرشناسى داشت، ليكن پدرش از ميان همه پسرعموى خود على بن ابى‏طالب را براى شوهرى او برگزيد و به دخترش گفت ترا به كسى به زنى مى‏دهم كه از همه نيكوخوى‏تر و در مسلمانى پيش قدم‏تر است.

ابن سعد نويسد: چون ابوبكر و عمر از پيغمبر پاسخ موافق نشنيدند على را گفتند تو بخواستگارى او برو!و هم او نويسد: تنى چند از انصار على را گفتند: فاطمه را خواستگارى كن!وى بخانه پيغمبر رفت و نزد او نشست، پيغمبر پرسيد:

-پسر ابوطالب براى چه آمده است؟

-براى خواستگارى فاطمه!

-مرحبا و اهلا!

و جز اين جمله چيزى نفرمود.

چون على نزد آن چند تن آمد پرسيدند:

-چه شد؟

-در پاسخ من گفت، مرحبا و أهلا.

-همين جمله بس است.به تو اهل و رحب بخشيد.

گويا اين اختصاص كه نصيب على(ع)گرديد و امتياز قبول كه در خواستگارى فاطمه يافت بر تنى چند گران افتاده است.

مجلسى به نقل از امالى شيخ طوسى چنين نويسد:

على(ع)گفت: ابوبكر و عمر نزد من آمدند و گفتند چرا فاطمه را از پيغمبر خواستگارى نمى‏كنى؟من نزد پيغمبر رفتم.چون مرا ديد خندان شد.پرسيد براى چه آمده‏اى؟من پيوندم را با او، و سبقت خود را در اسلام، و جهادم را در راه دين برشمردم.فرمود راست ميگويى!تو فاضلتر از آنى كه برمى‏شمارى!گفتم براى خواستگارى فاطمه آمده‏ام.گفت على!پيش از تو كسانى به خواستگارى او آمده بودند اما دخترم نپذيرفت.بگذار ببينم وى چه مى‏گويد.سپس به خانه رفت و به دخترش گفت على تو را از من خواستگارى كرده است.تو پيوند او را با ما و پيشى او را در اسلام مى‏دانى و از فضيلت او آگاهى.زهرا(ع) بى‏آنكه چهره خود را برگرداند خاموش ماند.پيغمبر چون آثار خشنودى در آن ديد گفت اللّه اكبر.خاموشى او علامت رضاى او است.

بارى كابين دختر پيغمبر چهارصد درهم يا اندكى بيشتر و يا كمتر بود همين و همين، و بدين سادگى نيز پيوند برقرار گرديد.پيوندى مقدس است كه بايد دو تن شريك غم و شادى زندگانى يكديگر باشند.كالايى به فروش نمى‏رفت تا خريدار و فروشنده بر سر بهاى آن با يكديگر گفتگو كنند.زره، پوست گوسفند يا پيراهن يمانى هر چه بوده است، به فروش رسيد و بهاى آنرا نزد پيغمبر آوردند.رسول خدا بى‏آنكه آن را بشمارد، اندكى از پول را به بلال داد و گفت با اين پول براى دخترم بوى خوش بخر!سپس مانده را به ابوبكر داد و چند تن از ياران خود را با او همراه كرد تا جهاز زهرا را آماده سازند. فهرستى كه شيخ طوسى براى جهاز نوشته چنين است:

پيراهنى به بهاى هفت درهم، چارقدى به بهاى چهار درهم، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت‏خوابى بافته از برگ خرما، دو گستردنى(تشك)كه رويهاى آن كتان ستبر بود يكى را از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند، چهار بالش از چرم طائف كه از اذخر پر شده بود، پرده‏اى از پشم، يك تخته بورياى بافت هجر، آسياى دستى، لگنى از مس، مشكى از چرم، قدحى چوبين، كاسه‏اى گود براى دوشيدن شير در آن، مشكى براى آب، مطهره‏اى اندوده به زفت، سبويى سبز و چند كوزه گلى.

چون جهاز را نزد پيغمبر آوردند آن را بررسى كرد و گفت: خدا به اهل بيت بركت دهد.

هنگام خواندن خطبه زناشويى رسيد.ابن شهر آشوب در مناقب و مجلسى در بحار و جمعى از علما و محدثان شيعه اين خطبه را با عبارت‏هاى مختلف و به صورت‏هاى گوناگون نوشته‏اند.از ميان آنها اين صورت كه بيشتر محدثان آن را ضبط كرده‏اند، انتخاب شد.كسى كه تفصيل بيشترى بخواهد بايد به بحار الانوار رجوع كند:

سپاس خدايى كه او را به نعمتش ستايش كنند، و به قدرتش پرستش، حكومتش را گوش به فرمانند، و از عقوبتش ترسان، و عطايى را كه نزد اوست خواهان، و فرمان او در زمين و آسمان روان.

خدايى كه آفريدگان را به قدرت خود بيافريد، و هر يك را تكليفى فرمود كه در خور او مى‏ديد و بر دين خود ارجمند ساخت، و به پيغمبرش محمد گرامى فرمود و بنواخت.خداى تعالى زناشويى را پيوندى ديگر كرد و آنرا واجب فرمود.بدين پيوند، خويشاوندى را در هم پيوست، و اين سنت را در گردن مردمان بست.چه مى‏فرمايد، «اوست كه آفريد از آب بشرى را، پس گردانيدش نسبى و پيوندى و پروردگار تو تواناست».همانا خداى تعالى مرا فرموده است كه فاطمه را به زنى به على بدهم و من او را به چهارصد مثقال نقره بدو به زنى دادم.

-على!راضى هستى؟

-آرى يا رسول اللّه!

زبير بكار از طريق عبد الله بن ابى‏بكر از على(ع)چنين آورده است:

چون خواستم با فاطمه(ع)عروسى كنم پيغمبر(ص)به من آوندى زرين داد و گفت به بهاى اين آوند براى مهمانى عروسى خود طعامى بخر.من نزد محمد بن مسلم از انصار رفتم و از او خواستم به بهاى آن آوند به من طعامى دهد.او هم پذيرفت، سپس از من پرسيد:

-كيستى؟

-على بن ابى‏طالب.

-پسرعموى پيغمبر؟

-آرى!

-اين طعام را براى چه مى‏خواهى؟

-براى مهمانى عروسى!

كه را به زنى گرفته‏اى؟

دختر پيغمبر را!

اين طعام و اين آوند زرين از آن تو!

پيغمبر درباره زن و شوهر دعا كرد: خدايا اين پيوند را بر اين زن و شوهر مبارك گردان!خدايا فرزندان خوبى نصيب آنان فرما!

ابن سعد در روايتى ديگر كه سند آن به اسماء بنت عميس منتهى ميشود نويسد:

على زره خود را نزد يهوديى به گرو گذاشت و از او اندكى جو گرفت.

اكنون فاطمه(ع)آماده رفتن به خانه شوهر است.پدرش آخرين درس را بدو مى‏دهد.او پيش از اين، درسهايى نظير اين درس را آموخته است.اما درس‏هاى اخلاقى بايد پى در پى تكرار شود تا با تمرين عملى بصورت ملكه نفسانى درآيد هر چند او نيازى به تمرين ندارد، اما هر چه باشد انسان است، و با زنان خويشاوند و همسايه در ارتباط:

-دخترم به سخنان مردم گوش مده!مبادا نگران باشى كه شوهرت فقير است!فقر براى ديگران سرشكستگى دارد!براى پيغمبر و خاندان او مايه فخر است.

-دخترم پدرت اگر مى‏خواست مى‏توانست گنج‏هاى زمين را مالك شود.اما او خشنودى خدا را اختيار كرد!

-دخترم اگر آنچه را پدرت مى‏داند مى‏دانستى دنيا در ديده‏ات زشت مينمود.

-من درباره تو كوتاهى نكردم. ترا به بهترين فرد خاندان خود شوهر داده‏ام. شوهرت بزرگ دنيا و آخرت است.

-خدايا فاطمه از من است و من از اويم!خدايا او را از هر ناپاكى بركنار بدار!

آنگاه فرمود: در پناه خدا به خانه خود برويد.

فرزندان

رمضان سال سوم هجرت مى‏رسد، ولادت فرزندش حسن(ع)خاطره شيرين پيروزيهاى جنگ بدر را كه در رمضان سال پيش رخ داد شيرين‏تر مى‏سازد و در شعبان سال چهارم، ولادت حسين(ع) گرمى تازه‏اى به خانه على مى‏دهد و پس از اين دو فرزند زينب، ام كلثوم و محسّن.

سجاياى اخلاقى

دختر پيغمبر همچنانكه در زندگى زناشويى نمونه بود، در اطاعت پروردگار نيز نمونه بود.هر چند كه زندگانى زناشويى چون بر اساس پرهيزگارى و سازش باشد خود طاعت خداست.هنگامى كه از كارهاى خانه فراغت مى‏يافت به عبادت مى‏پرداخت، به نماز، تضرع و دعا به درگاه خدا، دعا براى ديگران نه براى خود.

امام صادق از پدران خويش از حسن بن على روايت كند:

مادرم شبهاى جمعه را تا بامداد در محراب عبادت مى‏ايستاد و چون دست به دعا برمى‏داشت مردان و زنان باايمان را دعا مى‏كرد، اما درباره خود چيزى نمى‏گفت.روزى بدو گفتم:

-مادر!چرا براى خود نيز مانند ديگران دعاى خير نمى‏كنى؟

و او پاسخ داد:

-فرزندم، همسايه مقدّم است.

تسبيح‏هايى كه به نام تسبيحات فاطمه(ع)شهرت يافته و در كتاب‏هاى معتبر شيعه و سنى روايت شده، نزد همه معروف است.اين تسبيح‏ها را پيامبر اكرم(ص) به دختر گراميش تعليم داد.

نيز سيد بن طاوس در اقبال دعاهايى از او روايت كرده است كه پس از نمازهاى ظهر، عصر، مغرب، عشا و نماز بامداد بطور مرتب مى‏خوانده است.همچنين دعاهاى ديگرى نيز از او نقل شده است كه در مورد پاره‏اى گرفتارى‏ها خوانده مى‏شود.كسانى كه خود را موظف به خواندن ادعيه و اداى مستحبات مى‏دانند با اين دعاها آشنايى دارند.

عبادت و خلوص زهرا و ساير ويژگيهاى بى نظير آن حضرت بود كه او را محور معرفى اهل كسا نمود «فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها»همچنانكه در روز مباهله نيز از ميان زنان فقط او همراه پيامبر بود.

فقدان پدر

خانه عايشه ماتم‏كده است.على(ع)، فاطمه، عباس، زبير، حسن، حسين، زينب و ام كلثوم اشك مى‏ريزند.على مشغول تغسيل و تجهيز پيغمبر است.در آن لحظه‏هاى دردناك بر آن جمع كوچك چه گذشته است؟ كار شستشوى بدن پيغمبر تمام شده يا نشده، بانگى به گوش مى‏رسد: اللّه اكبر.

على به عباس:

-عمو.معنى اين تكبير چيست؟

-معنى آن اين است كه آنچه نبايد بشود شد.

ديرى نمى‏گذرد كه بيرون حجره عايشه همهمه و فريادى بگوش مى‏رسد.فرياد هر لحظه رساتر مى‏شود:

-بيرون بياييد، بيرون بياييد، وگرنه همه‏تان را آتش مى‏زنيم!

دختر پيغمبر به در حجره مى‏رود.در آنجا با كسى روبرو مى‏شود كه آتشى در دست دارد.

-...!چه شده؟چه خبر است؟

-على، عباس و بنى‏هاشم بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند!

-كدام خليفه؟امام مسلمانان هم‏اكنون درون خانه عايشه بالاى جسد پيغمبر نشسته است.

-از اين لحظه امام مسلمانان ابوبكر است.مردم در سقيفه بنى‏ساعده با او بيعت كردند.بنى‏هاشم هم بايد با او بيعت كنند.

-و اگر نكنند؟

خانه را با هر كه در او هست آتش خواهم زد مگر آنكه شما هم آنچه مسلمانان پذيرفته‏اند بپذيريد.

-مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

-آرى.

-مى‏دانى در اين خانه چه كسانى هستند؟

-هر كه باشد فرقى نمى‏كند.

اين گفتگو به همين صورت بين دختر پيغمبر و صحابى بزرگ و مهاجر و سابق در اسلام صورت گرفته است يا نه و بعد از اين گفتگو چه پيش آمده خدا مى‏داند.قدر مسلم اين است كه جگرگوشه پيامبر پس از اين ماجرا به بستر بيمارى رفت و اين بيمارى همچنان ادامه يافت و ...

دفاع از حق

روزى چند از اين ماجرا نگذشته بود كه حادثه ديگرى رخ داد: دهكده فدك ملك شخصى نيست و نبايد در دست دختر پيغمبر بماند! حاكم مسلمانان به مقتضاى رأى و اجتهاد خود نظر مى‏دهد: آنچه بعنوان «فى‏ء» در تصرف پيغمبر بود، جزء بيت‏المال مسلمانان است و اكنون بايد در دست خليفه باشد.بدين جهت عاملان فاطمه(ع) را از دهكده فدك بيرون رانده‏اند.

فاطمه تلاش كرد حق خود را ازآنان بازستاند. بر ادعاى خود گواه آورد(اگر چه گواه آوردن به عهده طرف مقابل بود) ولى شهادت آنان مورد پذيرش واقع نشد.

در باره نتيجه‏گيرى از رفتار مدعيان دختر پيغمبر(ص)، ابن ابى الحديد معتزلى نكته‏اى را با ظرافت طنزآميز خود چنين مى‏نويسد:

از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم:

-فاطمه راست مى‏گفت؟

-آرى!

-اگر راست مى‏گفت چرا فدك را بدو برنگرداند؟

وى با لبخندى پاسخ داد:

-اگر آنروز فدك را بدو مى‏داد فردا خلافت شوهر خود را ادعا مى‏كرد و او هم نمى‏توانست سخن وى را نپذيرد.چه قبول كرده بود كه دختر پيغمبر هر چه مى‏گويد راست است.

بارى چون دختر پيغمبر دانست كه خليفه از رأى و اجتهاد خود نمى‏گذرد، و آن را بر سنت جارى مقدم مى‏دارد، مصمم شد كه شكايت خود را در مجمع عمومى مسلمانان مطرح كند.اين بود كه خود را براى طرح شكايت در مجمع عمومى آماده ساخت.در حالى كه جمعى از زنان خويشاوندش گرد وى را گرفته بودند، روانه مسجد شد.

نوشته‏اند: چون به مسجد مى‏رفت راه رفتن او به راه رفتن پدرش پيغمبر مى‏مانست. ابوبكر با گروهى از مهاجران و انصار در مسجد نشسته بود.ميان فاطمه(ع) و حاضران چادرى آويختند.دختر پيغمبر نخست ناله‏اى كرد كه مجلس را لرزاند و حاضران به گريه افتادند، سپس لختى خاموش ماند. مردم آرام گرفتند و خروش‏ها خوابيد آنگاه سخنان خود را آغاز كرد.

اين سخنرانى، تاريخى، شيوا، بليغ، گله‏آميز، ترساننده و آتشين است.در مورد عكس العمل‏هايى كه در مقابل آن نشان داده شد روايات مختلف است. همين قدر مى‏دانيم كه اين اقدام نيز سودمند نيفتاد.طبق برخى روايات پس از اين واقعه فاطمه صورت خود را از على مى‏پوشانيد.

دختر پيغمبر نالان در بستر افتاد.در مدت بيمارى او، از آن مردان جان بركف، از آن مسلمانان آماده در صف، كه هر چه داشتند از بركت پدر او بود، چند تن او را دلدارى دادند و يا به ديدنش رفتند؟هيچكس!جز يك دو تن از محرومان و ستمديدگان چون بلال و سلمان.

اما هر چه باشد زنان عاطفه و احساسى رقيق‏تر از مردان دارند، بخصوص كه در آن روزها، بيشتر زنان بيرون صحنه سياست بودند و در آنچه مى‏گذشت دخالت مستقيم نداشتند.

صدوق به اسناد خود كه به فاطمه دختر حسين بن على(ع) مى‏رسد نويسد:

زنان مهاجر و انصار نزد او گرد آمدند.اما در عبارت احمد بن ابى‏طاهر تنها «زنان»آمده است و از مهاجر و انصار نامى نمى‏برد.اگر هم از زنان مهاجران كسى در اين ديدار شركت داشته، مسلما وابسته به گروه ممتاز و دست در كار سياست نبوده است.اما انصار موقعيّت ديگرى داشته‏اند.آنان از آغاز يعنى از همان روزها كه پيغمبر را به شهر خود خواندند، پيوند خويش را با خويشاوندان او نيز برقرار و سپس استوار ساختند.

-دختر پيغمبر چگونه‏اى؟با بيمارى چه مى‏كنى؟

-به خدا دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما بيزارم!درون و برونشان را آزمودم و از آنچه كردند ناخشنودم!چون تيغ زنگار خورده نابرّا، و گاه پيش روى واپس‏گرا، و خداوندان انديشه‏هاى تيره و نارسايند.خشم خدا را به خود خريدند و در آتش دوزخ جاويدند.

ناچار كار را بدانها واگذار و ننگ عدالت‏كشى را بر ايشان باز كردم. نفرين بر اين مكّاران و دور بُوَند از رحمت حق اين ستمكاران.

واى بر آنان.چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه‏هاى نبوت استوار ماند؟

آنجا كه فرود آمدنگاه جبرئيل امين است و بر عهده على كه عالم به امور دنيا و دين است، به يقين كارى كه كردند خسرانى مبين است.به خدا على را نپسنديدند، چون سوزش تيغ او را چشيدند و پايدارى او را ديدند.ديدند كه چگونه بر آنان مى‏تازد و با دشمنان خدا نمى‏سازد.

به خدا سوگند، اگر پاى در ميان مى‏نهادند، و على را بر كارى كه پيغمبر به عهده او نهاد مى‏گذاردند، آسان آسان ايشان را به راه راست مى‏برد و حق هر يك را بدو مى‏سپرد، چنانكه كسى زيانى نبيند و هر كس ميوه آنچه كشته است بچيند.تشنگان عدالت از چشمه عدالت او سير و زبونان در پناه صولت او دلير مى‏گشتند.اگر چنين مى‏كردند درهاى رحمت از زمين و آسمان به روى آنان مى‏گشود.اما نكردند و به زودى خدا به كيفر آنچه كردند آنان را عذاب خواهد فرمود.

شهادت

دختر پيغمبر چند روز را در بستر بيمارى بسر برده؟درست نمى‏دانيم، چند ماه پس از رحلت پدر زندگانى را بدرود گفته؟، روشن نيست.كمترين مدت را چهل شب و بيشترين مدت را هشت ماه نوشته‏اند و ميان اين دو مدت روايت‏هاى مختلف از دو ماه تا هفتاد و پنج روز، سه ماه، و شش ماه است.

چون فاطمه(ع)درگذشت.امير المؤمنين او را پنهان به خاك سپرد و آثار قبر او را از ميان برد.سپس رو به مزار پيغمبر كرد و گفت:

-اى پيغمبر خدا از من و از دخترت كه به ديدن تو آمده و در كنار تو زير خاك خفته است، بر تو درود باد!

خدا چنين خواست كه او زودتر از ديگران به تو بپيوندد.پس از او شكيبايى من به پايان رسيده و خويشتن‏دارى من از دست رفته.اما آنچنان كه در جدايى تو صبر را پيشه كردم، در مرگ دخترت نيز جز صبر چاره ندارم كه شكيبايى بر مصيبت سنت است.اى پيغمبر خدا!تو بر روى سينه من جان دادى!ترا به دست خود در دل خاك سپردم!قرآن خبر داده است كه پايان زندگى همه بازگشت به سوى خداست.

اكنون امانت به صاحبش رسيد، زهرا از دست من رفت و نزد تو آرميد.

اى پيغمبر خدا پس از او آسمان و زمين زشت مى‏نمايد، و هيچگاه اندوه دلم نمى‏گشايد.

چشمانم بى‏خواب، و دل از سوز غم كباب است، تا خدا مرا در جوار تو ساكن گرداند.

مرگ زهرا ضربتى بود كه دل را خسته و غصه‏ام را پيوسته گردانيد.و چه زود جمع ما را به پريشانى كشانيد.شكايت خود را به خدا مى‏برم و دخترت را به تو مى‏سپارم!خواهد گفت كه امتت پس از تو با وى چه ستمها كردند.آنچه خواهى از او بجو و هر چه خواهى بدو بگو!تا سر دل بر تو گشايد، و خونى كه خورده است بيرون آيد و خدا كه بهترين داور است ميان او و ستمكاران داورى نمايد.

سلامى كه بتو مى‏دهم بدرود است نه از ملامت، و از روى شوق است، نه كسالت.اگر مى‏روم نه ملول و خسته‏جانم و اگر مى‏مانم نه به وعده خدا بدگمانم.و چون شكيبايان را وعده داده است در انتظار پاداش او مى‏مانم كه هر چه هست از اوست و شكيبايى نيكوست.

اگر بيم چيرگى ستمكاران نبود براى هميشه در كنار قبرت مى‏ماندم و در اين مصيبت بزرگ، چون فرزندمرده جوى اشك از ديدگانم مى‏راندم.

خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك مى‏رود.هنوز روزى چند از مرگ تو نگذشته، و نام تو از زبانها نرفته، حق او را بردند و ميراث او را خوردند.درد دل را با تو در ميان مى‏گذارم و دل را به ياد تو خوش مى‏دارم كه درود خدا بر تو باد و رضوان خدا بر فاطمه.

متأسفانه جاى مزار دختر پيغمبر نيز مانند تاريخ وفاتش روشن نيست.از آنچه درباره مرگ او نوشته شد، و كوششى كه در پنهان داشتن اين خبر به كار برده‏اند، معلوم است كه خانواده پيغمبر در اين باره خالى از نگرانى نبوده‏اند.اين نگرانى براى چه بوده است؟درست نمى‏دانيم.يك قسمت آن ممكن است به خاطر اجراى وصيت زهرا(ع)باشد كه نخواسته است كسانى كه او از آنان ناخشنود بود، در تشييع جنازه، نماز و مراسم دفن او حاضر شوند.اما آثار قبر را چرا از ميان برده‏اند؟و يا چرا پس از به خاك سپردن او صورت هفت قبر، يا چهل قبر در گورستان بقيع و يا در خانه او ساخته‏اند؟

مجلسى از دلائل الامامه و او به اسناد خود روايتى از امام صادق آورده است كه بامداد آن روز مى‏خواسته‏اند جنازه دختر پيغمبر را از قبر بيرون آورند و بر آن نماز بخوانند و چون با مخالفت و تهديد سخت على(ع) روبرو شده‏اند از اين كار چشم پوشيده‏اند.

به هر حال پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر ناخشنود بودن او را از كسانى چند نشان مى‏دهد و پيداست كه او مى‏خواسته است با اين كار آن ناخشنودى را آشكار سازد.

فسلام عليها يوم ولدت و يوم ماتت و يوم تبعث حيا.

مأخذ

زندگانى فاطمه زهرا نوشته دكتر سيد جعفر شهيدى با تلخيص و اضافات



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , زندگی نامه حضرت فاطمه الزهرا (ع) , ,
:: بازدید از این مطلب : 729
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

ابو الحسن، على بن ابى طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب، نخستين امام از ائمه اثنى عشر، دومين معصوم از چهارده معصوم (ع) و در نظر اهل سنت خليفه چهارم از خلفاى راشدين است.

آن حضرت دومين شخص عالم اسلام(پس از رسول اكرم (ص))و وصى و ولى مطلق هستند و اعتقاد به امامت و وصايت و ولايت آن حضرت و يازده فرزند بزرگوارش يكى از اصول مذهب اماميه است. اما عده‏اى از پيروان و معتقدان آن حضرت به ملاحظه كثرت فضايل و كرامات ايشان از جاده اعتدال منحرف شده و اعتقاداتى فوق اعتقادات شيعه اماميه درباره ايشان پيدا كرده‏اند. اين عده به غلات يعنى غلو كنندگان معروف شده‏اند و هم در نظر اهل سنت و هم در نظر شيعه از جاده هدايت به دور افتاده‏اند و از اهل بدعت و ضلال محسوب مى‏گردند.

ابو طالب نام پدر ايشان بود و اين كنيه‏اى بود به جهت پسر بزرگترش كه طالب نام داشت و اين كنيه بر نام واقعى او كه عبد مناف بود غالب آمد و در تاريخ اسلام هيچگاه او را عبد مناف نخوانده‏اند و فقط با ابو طالب از او ياد كرده‏اند.

حضرت على (ع) به جز كنيه ابو الحسن به ابو تراب نيز معروف بود و اين كنيه را حضرت رسول (ص) به او داده بود و آن هنگامى بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديده بود و او را بيدار كرده و گرد و خاك از پشت او برافشانده و فرموده بود تو ابو تراب هستى. آن حضرت اين كنيه را چون از جانب رسول اكرم (ص) به او داده شده بود بسيار دوست مى‏داشت و آن را بر كنيه‏ها و القاب ديگر ترجيح مى‏داد. اما بنى اميه و دشمنان حضرت در اين كنيه نوعى تحقير و توهين مى‏ديدند و به كسان خود دستور داده بودند كه آن را همچون دشنام و ناسزايى درباره او بكار برند. زياد بن ابيه و پسرش عبيد اللّه بن زياد و حجاج بن يوسف ثقفى اين كنيه را درباره او بسيار بكار مى‏بردند.

مى‏گويند مادرش او را حيدره نام نهاده بود، اما پدرش ابو طالب نام او را به على تغيير داد. در رجزى كه به آن حضرت منسوب است و آن را در غزوه خيبر در برابر مرحب خيبرى خوانده است تصريح به اين معنى است، زيرا حضرت در اين رجز فرموده است: أنا الذي سمتني أمي حيدرة (من كسى هستم كه مادرم مرا حيدره ناميد).

مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و بنا به گفته علماى انساب نخستين زن هاشمى است كه به ازدواج يك مرد هاشمى (ابو طالب) درآمده است و صاحب فرزند شده است. اين بانو را يازدهمين كسى گفته‏اند كه اسلام آورده و حضرت رسول (ص) بر جنازه او نماز خواند و فرمود كه پس از ابو طالب هيچكس درباره من بيشتر از او نيكى نكرده است.

تولد امام على (ع)

تولد امام على (ع) روز سيزدهم ماه رجب سال سى‏ام عام الفيل، در خانه كعبه اتفاق افتاده است. مى‏گويند كسى پيش از آن حضرت و پس از ايشان در خانه كعبه متولد نشده است. اگر تولد حضرت رسول (ص) در عام الفيل اتفاق افتاده باشد و عام الفيل بنا بر بعضى محاسبات با سال 570 م. منطبق باشد، بايد تولد حضرت امام على (ع) در حدود سال 600 م. اتفاق افتاده باشد، يعنى 21 سال قبل از هجرت (با در نظر گرفتن اختلاف سالهاى قمرى و ميلادى اين تاريخها تقريبى است) .

اسلام آورنده نخستين‏

از جمله نعمتهاى الهى در حق على ابن ابى‏طالب (ع) يكى آن بود كه وقتى قريش در قحطى بزرگى افتادند و ابو طالب را فرزند و عيال زياد و توانايى مالى كم بود، حضرت رسول (ص) به عموى خود عباس كه مردى توانگر بود گفت برويم و از بار زندگى ابو طالب بكاهيم و هر كدام يكى از پسران او را برگيريم و پيش خود نگاهداريم. عباس اين پيشنهاد را پذيرفت و هر دو پيش ابو طالب رفتند و گفتند ما مى‏خواهيم هر كدام يكى از پسران ترا نزد خود نگاهداريم تا اين مصيبت قحطى از ميان ما برداشته شود. ابو طالب كه از ميان فرزندان خود عقيل را از همه بيشتر دوست داشت گفت اگر عقيل را نزد من بگذاريد هر يك از پسران ديگر مرا كه مى‏خواهيد مى‏توانيد ببريد. پس عباس جعفر را همراه خود به خانه برد و حضرت رسول (ص) امام على (ع) را و امام على (ع) نزد رسول خدا (ص) بزرگ شد تا آنكه آن حضرت به نبوت مبعوث شد و امام على (ع) به او ايمان آورد.

بسيارى از سيره نويسان و محدثان اهل سنت امام على (ع) را نخستين كسى مى‏دانند كه اسلام آورد و آنها كه خديجه را نخستين اسلام آورنده مى‏دانند امام على (ع) را نخستين اسلام آورنده از مردان مى‏شمارند.

اينكه حضرت امير (ع) اسلام آورنده نخستين، دست كم از ميان مردان، باشد امرى طبيعى به نظر مى‏رسد، زيرا بنا بر روايت سيره‏نويسان، حضرت رسول (ص) بعثت خود را نخست به خديجه اعلام فرمود و خديجه قول او را تصديق و تأييد كرد. دومين شخصى كه از اسلام و بعثت حضرت رسول (ص) مى‏بايست آگاه مى‏شد على بن ابيطالب (ع) بود كه در خانه آن حضرت زندگى مى‏كرد و در آن هنگام به اختلاف روايات ميان ده تا پانزده سال داشت. پس از او زيد بن حارثه بود كه پسر خوانده و آزاد كرده پيامبر (ص) بود و در همان خانه زندگى مى‏كرده است .

رواياتى هست كه در آغاز فقط حضرت رسول (ص) و خديجه و امام على (ع) را در حال نماز گزاردن ديده‏اند و روايات ديگرى هست كه به موجب آن حضرت رسول (ص) در آغاز بعثت به هنگام نماز، با امام على (ع) و پنهان از نظر ديگران به شكاف كوهها و دره‏هاى مكه مى‏رفتند و در آنجا نماز مى‏خواندند.

بعضى از متعصبان و محدثان اهل سنت خرده گرفته‏اند كه بر فرض آنكه امام على (ع) نخستين مسلم باشد چندان فضيلتى را براى او ثابت نخواهد كرد، زيرا آن حضرت در آن زمان در سالهاى كودكى بوده است و ايمان و اسلام از سالهاى بلوغ معتبر است. در پاسخ بايد گفت كه اين فضيلت مهمترى بر فضايل امام على (ع) مى‏افزايد و آن اينكه آن حضرت در ميان مهاجرانِ نخستين و در ميان جنگجويان بدر كه سمت فضيلت و برترى بر اصحاب ديگر حضرت رسول (ص) را دارند، تنها كسى است كه هرگز بت پرستى نكرده است و از آن هنگام كه خود را شناخته است خداى واحد را پرستيده و با رسول خدا (ص) نماز گزارده است.

بنا بر روايتى ديگر چون آيه: و أنذر عشيرتك الأقربين (به خويشاوندان نزديك خود هشدار ده) نازل شد، حضرت رسول (ص) بنا بر اين دستور الهى فرزندان و نبيرگان عبد المطلب را كه نزديكترين خويشان او بودند دعوت كرد و فرمود هر كس از شما پيشتر از ديگران با من بيعت كند برادر و دوست و وارث من خواهد بود و اين سخن را سه بار تكرار فرمود و در هر بار فقط امام على (ع) برخاست و آن حضرت را تأييد و تصديق كرد و حضرت رسول (ص) فرمود: «اين مرد، برادر من و وصى من و خليفه من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد».

در فراش پيامبر (ص)

بنابر روايات سيره‏نويسان، در شبى كه قريش قصد داشتند به خانه حضرت رسول (ص) بريزند و او را به قتل برسانند، پيامبر (ص) آن شب به تعليم جبرئيل در بستر خود نخوابيد و به على(ع) گفت در بستر من بخواب و اين پارچه سبز حضرمى را بر خود بپوشان كه آنها نخواهند توانست آزارى به تو برسانند. آن شب حضرت رسول (ص) با ابو بكر از مكه بيرون رفت و امام على (ع) در رختخواب او خوابيد. كفار قريش بر در خانه آن حضرت گرد آمده بودند و مراقب او بودند و مى‏پنداشتند كه آنكه خوابيده است خود حضرت رسول (ص) است. نزديك بامداد امام على آن پارچه را به يكسو افكند و قريش به اشتباه خود پى‏بردند. اما دير شده بود زيرا حضرت رسول (ص) از مكه بيرون رفته بود. على سه شبانه روز در مكه ماند تا اماناتى را كه مردم پيش رسول اكرم (ص) داشتند مسترد كند و پس از به پايان رساندن اين مأموريت از مكه بيرون رفت و به حضرت رسول (ص) پيوست.

تزويج فاطمه (ع)

در سال اول يا دوم يا سوم هجرى، حضرت رسول (ص) فاطمه (ع) را به امام على (ع) تزويج كرد. بنا بر بعضى روايات مَهر آن حضرت پانصد درهم بود كه مطابق با وزن دوازده اوقيه و نيم نقره است (هر اوقيه چهل درهم است) و گفته‏اند كه مهر دختران ديگر حضرت رسول (ص) نيز به همين مقدار بوده است. اما درباره مهر حضرت فاطمه (ع) اقوال ديگرى هم ذكر شده است كه بايد به كتب مفصل رجوع كرد.

بنا بر بعضى از روايات ابتدا ابو بكر و عمر از حضرت فاطمه (ع) خواستگارى كرده بودند، ولى حضرت رسول (ص) پاسخ رد به ايشان داده بود. در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرى حسن بن على (ع) از اين ازدواج بوجود آمد و در سوم شعبان سال چهارم هجرت تولد حسين بن على (ع) اتفاق افتاد.

غزوات‏

بنا به روايات، حضرت امير (ع) در همه غزوات بجز غزوه تبوك حضور داشته است و عَلَم حضرت رسول (ص) همواره به دست امام على (ع) بوده است. در غزوه تبوك خود حضرت رسول (ص) امام على (ع) را به جاى خويش در مدينه گذاشت و اين امر موجب بروز اين شايعه شد كه حضرت رسول (ص) از مصاحبت امام على (ع) خوشدل نيست. امام على (ع) اين شايعه را با آن حضرت در ميان نهاد و آن حضرت سخن بسيار معروف خود را«أ ما ترضى أن تكون مني بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي» (آيا نمى‏خواهى كه پايگاه تو نزد من مانند پايگاه هارون در برابر موسى باشد، جز آنكه پيامبرى پس از من نخواهد بود) ادا فرمود.

اگر در احوال موسى (ع) و هارون (ع) مطالعه شود معلوم خواهد شد كه هارون (ع) برادر و نزديكترين شخص به موسى (ع) بوده است، پس با اين مقايسه كه حضرت رسول (ص) فرمودند، شكى نمى‏ماند كه او امام على (ع) را نزديكترين شخص به خود و حتى مقام او را با خود برابر دانسته و فقط نبوت را كه اختصاص به خودش داشته است استثنا فرموده است.

شجاعت و رشادت آن حضرت در همه غزوات معروف است و كتب سيره و حديث اهل سنت مشحون از شرح دلاوريهاى آن حضرت است. اگر به فهرست كشته شدگان مشركان در جنگ بدر مراجعه شود، معلوم مى‏گردد كه در اين جنگ هشت تن از هفتاد تن مشرك مقتول بطور مسلم به دست حضرت على (ع) كشته شده‏اند و اين عده بجز كسانى هستند كه در قتلشان اختلاف است كه آيا به دست امام على (ع) كشته شده‏اند يا كسان ديگر و بجز كسانى هستند كه امام على (ع) در قتل ايشان، با ديگران مشاركت داشته‏اند.

در جنگ احد هنگامى كه عده زيادى از اصحاب حضرت رسول (ص) از دور ايشان گريختند، امام على (ع) از جمله اشخاص معدودى بود كه پاى فشرد و خود را سپر آن حضرت كرد. در اين جنگ نيز عده‏اى از سران قريش به دست آن حضرت به قتل رسيدند. از آنجمله عبد اللّه بن عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار معروف به طلحة بن ابى طلحة از طايفه بنى عبد الدار بود كه لواى قريش به دست او بود. عبد اللّه بن حميد بن زهير از طايفه بنى اسد و ابو امية بن ابى حذيفة بن المغيرة از طايفه بنى مخزوم نيز از جمله كسانى بودند كه در احد به دست حضرت امير (ع) كشته شدند.

قتل عمرو بن عبدود، در غزوه خندق، به دست آن حضرت سخت مشهور است. در جنگ خيبر حضرت رسول (ص) علم سفيد خود را به ابو بكر داد و او را براى گرفتن يكى از قلاع خيبر فرستاد. ابو بكر بى‏آنكه كارى انجام دهد بازگشت. حضرت فرداى آن روز عمر بن خطاب را مأمور آن مهم كرد و او نيز نتوانست كارى انجام دهد. آنگاه حضرت فرمود كه من فردا علم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و گريز پا نيست و خداوند اين قلعه را به دست او خواهد گشود. آنگاه امام على (ع) را فرا خواند و علم را به دست او داد و فرمود اين علم را پيش ببر تا خداوند فتح اين قلعه را به دست تو ممكن گرداند.

امام على (ع) علم را بگرفت و به نزديك قلعه رفت و با مدافعين قلعه به جنگ پرداخت. يكى از ايشان ضربه‏اى بر او زد كه سپر را از دست مبارك او بينداخت و آن حضرت لنگه در قلعه را از جاى بركند و بجاى سپر بكار برد و چندان جنگيد كه خداوند فتح را نصيب او كرد.

در غزوه حنين كه افراد قبايل هوازن از شكافها و گردنه‏هاى كوه بناگاه بر مسلمانان حمله كردند و مسلمانان روى به گريز نهادند از جمله كسانى كه پاى فشرد و حضرت رسول (ص) را ترك نكرد امام على (ع) بود.

سوره برائت‏

حضرت رسول (ص) در سال نهم هجرت ابو بكر را مأمور فرمودند كه آيات برائت را بر مشركان مكه اعلام كند. در اين سال مشركان نيز بنا به معاهداتى كه با حضرت رسول (ص) داشتند، بطور جداگانه به حج رفته بودند. پس از حركت ابو بكر جبرئيل به دستور خداوند از پيغمبر خواست تا امام على (ع) را مأمور ابلاغ كند. بنابر آن سوره، مشركانى كه بنا به عهد عام مى‏توانستند به حج بروند پس از انقضاى ماههاى حرام ديگر حق نزديك شدن به كعبه و اداى حج نداشتند و به ايشان اعلام جنگ شده بود و نيز كسانى از مشركين كه معاهده خاص با مسلمانان داشتند فقط تا پايان مدت مذكور در معاهده مى‏توانستند به حج بروند. در سوره مذكور به منافقان و تخلف كنندگان از جنگ تبوك نيز اشاره شده بود.

چون اين سوره نازل شد، كسانى به آن حضرت گفتند كه اين سوره را توسط ابو بكر بفرست تا آن را در روز حج به همه اعلام كند و حضرت در پاسخ ايشان فرمود كه به من امر شده كه اين سوره را يا خود يا به توسط يكى از اهل بيتم اعلام كنم، بعد امام على (ع) را مأمور كرد كه اين سوره را در ايام حج براى مردم بخواند.

غدير خم‏

حضرت رسول (ص) در سال دهم هجرى پس از بازگشت از حجة الوداع، در ناحيه رابغ در نزديكى جحفه در موضعى به نام غدير خم، مردم را پيش از آنكه پراكنده شوند و به ديار خود روند جمع فرمود و خطبه‏اى خواند و در آن خطبه اين كلمات بسيار مشهور را درباره حضرت امير (ع) بر زبان راند: «من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» (هر كه من مولايش بوده‏ام على مولاى اوست، خداوندا دوست بدار آنكه او را دوست بدارد و دشمن بدار آنكه او را دشمن بدارد و يارى ده آنكه او را يارى دهد و خوار كن آنرا كه او را خوار دارد).

سقيفه بنى ساعده و بيعت با ابوبكر

پس از رحلت حضرت رسول (ص) پيش از آنكه آن حضرت به خاك سپرده شود، بزرگان قريش و انصار در مدينه گرد آمدند و پس از مشاجره لفظى كوتاهى، با ابو بكر بيعت كردند.

در اين موضوع ميان اهل سنت و شيعه سخن بسيار گفته شده است. اما دو امر در اينجا قطعى است: يكى آنكه با ابو بكر بيعت كردند و او به جانشينى پيغمبر اسلام (ص) برگزيده شد و ديگر آنكه شيعه از همان آغاز اين بيعت را درست ندانسته و جانشينى بلافصل حضرت رسول (ص) را حق حضرت على (ع) مى‏دانند. پس نزاع ميان شيعه و سنى در واقعيت تاريخى كه خلافت ابو بكر پس از حضرت رسول باشد نيست، نزاع در مسأله تعيين حق است كه در اينجا يك مسأله اعتقادى دينى است.

آنچه از خطب و سخنان حضرت امير (ع) برمى‏آيد اين است كه ايشان همواره خلافت را حق خود مى‏دانسته‏اند و هيچكس را براى اينكار سزاوارتر از خود نمى‏دانسته‏اند. البته ايشان ناگزير با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده‏اند و اين براى حفظ مصالح مسلمين يعنى پرهيز از ايجاد خلاف و نفاق ميان مسلمانان بوده است. اما مسأله تعيين حق مسأله ديگرى است.

علماى اسلام در اينكه آيا امامت امرى الهى است و تعيين آن بايد از جانب خدا و از راه نص باشد و يا اينكه امرى سياسى و دنيوى است و منوط به انتخاب و تعيين اهل حل و عقد است، اختلاف كرده‏اند. علماى شيعه رهبرى امت را مانند نبوت امرى مى‏دانند كه بايد به تعيين الهى باشد و اين تعيين از راه نص پيغمبر يا امام معصوم صورت مى‏گيرد.

پس از فراغ از اصل مسأله و اثبات لزوم نصب امام از جانب خدا يا از جانب مردم بدنبال مصداق آن مى‏روند و مى‏گويند كه اين برگزيده الهى يا منتخب مردم، بايد چه كسى باشد و چه صفاتى را حائز باشد و دارنده آن شرايط چه كسى يا كسانى بوده‏اند.

مسأله از هر جنبه كه نگريسته شود اين امر محرز و قطعى است كه امام على (ع) در نظر كافه مسلمين از جمله اشخاص ممتاز و برجسته‏اى بود كه از همان آغاز، نامزدى و شايستگى ايشان براى خلافت مطرح بوده است. اما چرا ايشان را در همان آغاز انتخاب نكردند، مسأله‏اى است كه از لحاظ تاريخى قابل طرح و بحث است.

علت اصلى جريان سقيفه بنى ساعده و توافق بر انتخاب ابو بكر را بايد در تعصبات قومى و قبيله‏اى كه عامل و محرك اصلى و انگيزه پشت پرده بسيارى از جريانهاى سياسى تاريخ اسلام بوده است جستجو كرد.

از شرح كوتاهى كه از واقعه سقيفه بنى ساعده در دست است برمى‏آيد كه از مدتها پيش رقابتى نهانى ميان مهاجران و انصار در كار بوده است. مهاجران خود را از هر جهت بر انصار كه مردم مدينه بودند مقدم مى‏دانستند، زيرا فضل تقدم در اسلام و خويشى نسبى با حضرت رسول (ص) را منحصر به خود مى‏دانستند و خويشاوندى در نسب مهمترين عامل در مناسبات انسانى در ميان قبايل است. انصار مدعى بودند كه پيغمبر (ص) و مهاجران را پناه داده‏اند و اگر آنها اينكار را نمى‏كردند معلوم نبود كه مردم مكه چه بر سر جامعه ضعيف و اقليت ناتوان اسلامى مى‏آورد. مذاكرات سقيفه اين رقابتها و اميال درونى را آشكار مى‏سازد.

اما بجز رقابت شديد ميان انصار و مهاجران مكه، در ميان هر يك از اين دو گروه نيز رقابت شديد طايفگى و قبيله‏اى وجود داشت. هنوز جراحات جنگهاى ميان اوس و خزرج در مدينه پيش از هجرت حضرت رسول (ص) كاملا التيام نيافته بود و هر جا فرصتى پيش مى‏آمد اثر كينه‏هاى قديم ظاهر مى‏شد. رقابت ميان طوايف مختلف قريش نيز همچنان برقرار بود و طوايف ضعيفتر قريش مانند تيم و عدى و فهر نفوذ و قدرت طوايف نيرومند بنى اميه و بنى هاشم و بنى مخزوم را برنمى‏تافتند.

در اين ميان بزرگان قريش به جهت اقامت در مكه كه از مراكز مهم عربستان بود و به جهت تجارتهاى عمده با خارج عربستان و سفرهاى بازرگانى به خارج، شم سياسى قويتر و اطلاعات و تجارب سياسى بيشترى از افراد اوس و خزرج كه به كشاورزى مشغول بودند داشتند خود را براى حوادث سياسى آينده بهتر آماده ساخته بودند.

سه تن از افراد قريش كه از قبايل ضعيفتر قريش ولى شخصيت‏هاى برجسته و ممتازى بودند و به واسطه همين شخصيت ممتاز خود نفوذ فراوانى در ميان ياران حضرت رسول (ص) داشتند در اين بازى قدرت برنده شدند: ابو بكر از طايفه تيم و عمر از بنى عدى و ابو عبيده جراح از طايفه فهر (از قريش ظواهر) .

ما از لحاظ تاريخى از اتحاد اين سه شخصيت خبر نداريم، اما داستان سقيفه از اين اتحاد پرده برمى‏دارد. اين سه تن با مهارت و توانايى سياسى خود توانستند از دو امر استفاده كنند: اولا از رقابت ميان اوس و خزرج حداكثر استفاده را ببرند و ثانيا زمان را - به جهت غيبت امام على (ع) و عباس كه مشغول امر تغسيل و تجهيز و كفن و دفن پيكر رسول الله(ص) بودند - غنيمت شمارند زيرا استدلال عمده ابو بكر و عمر بر اين پايه بود كه مهاجران چون خويشان و نزديكان حضرت رسول(ص)هستند پس خلافت حق ايشان است.اگر حضرت على(ع)در اين مذاكرات حضور داشتند، فرد برجسته موضوع اين استدلال ايشان بودند و نظرها پيش از آنكه متوجه ابو بكر و عمر شود متوجه امام على(ع)مى‏شد كه هم سابقه فداكاريش در اسلام بيشتر بود و هم نزديكترين فرد به رسول خدا(ص)بود.ابو بكر و عمر مسأله فداكارى در راه اسلام و خويشاوندى با حضرت رسول(ص)را پيش كشيدند و در آن مجلس همه متوجه خود ايشان گرديدند.مسأله خويشاوندى سببى و نسبت قبيله‏اى در نظام قبيله‏اى اهميتى شگرف دارد.

در ميان مشاجره و بحث، ابو بكر گفت اينك عمر و ابو عبيده با هر كدام كه خواستيد بيعت كنيد.آن دو تن گفتند ما هرگز بر تو سبقت نمى‏گيريم دست دراز كن تا بيعت كنيم!چون آن دو خواستند بيعت كنند، بشير بن سعد خزرجى سبقت گرفت و بيعت كرد، زيرا مى‏ترسيد سعد بن عباده كه او نيز از خزرج بود به خلافت برسد.

بدين ترتيب رقابتهاى ميان طايفه‏اى و قبيله‏اى كار خود را كرد و كسانى كه توانستند جريان حوادث را به نفع خود برگردانند به مقصود رسيدند.

اين اتحاد سه‏گانه نيرومند همچنان برقرار ماند. ابو بكر در حين وفات بى آنكه با كسى مشورت كند و يا بزرگان قريش را مدخليتى دهد، وصيتى نوشت و عمر را به خلافت برگزيد.عمر نيز به هنگام مرگ در حالى كه گريه مى‏كرد گفت اگر ابو عبيده جراح زنده بود اين كار خلافت را به عهده او مى‏گذاشتم!

قصه شورى‏

عمر پس از ضربه خوردن و احساس مرگ، امر خلافت را ميان شش تن از اصحاب رسول خدا (ص) كه به قول خودش حضرت از ايشان راضى بود به شورى گذاشت و ابو طلحه انصارى را با پنجاه تن بر ايشان بگماشت و سه روز به ايشان مهلت داد تا يكى را از ميان خود برگزينند و اگر پنج تن يكى را برگزيدند و ششمى رأى ايشان را نپذيرفت كشته شود و اگر چهار تن بر يكى اتفاق كردند و دو تن مخالفت كردند آن دو تن كشته شوند و اگر سه تن بر يكى و سه تن بر ديگرى اتفاق كردند عبد اللّه بن عمر يكى را از آن دو برگزيند و اگر به سخن او راضى نشوند آن سه تن كه در ميانشان عبد الرحمن بن عوف باشد قولشان ترجيح دارد و اگر آن سه تن ديگر نپذيرفتند كشته شوند.

اين تركيب و ترتيب به نحوى بود كه انتخاب عثمان را مسلّم مى‏ساخت و حضرت امير (ع) از همان آغاز، اين امر را پيش‏بينى كرده و آن را به عم خود عباس گفته بود زيرا عبد الرحمن بن عوف شوهر خواهر ناتنى عثمان بود و قطعا جانب او را مى‏گرفت و سعد بن ابى وقاص مانند عبد الرحمن از قبيله بنى زهره بود و در هر جانب كه عبد الرحمن بن عوف بود مى‏ايستاد و چون عمر گفته بود كه عبد الرحمن در هر جانب كه باشد آراء آن جانب ترجيح دارد، يقين بود كه آراء اين سه تن به نفع عثمان خواهد بود و حضرت به عباس گفته بود كه موافقت آن دو تن ديگر (يعنى طلحه و زبير) براى او فايده‏اى نخواهد داشت.

اكنون بايد ديد كه اگر عمر اين شش تن را به يك چشم مى‏نگريست چرا رأى عبد الرحمن بن عوف را بر آراء ديگران ترجيح داده بود و چرا اين مقام را به ديگران نداده بود.

پاسخ شايد اين باشد كه او مى‏دانست رقابت واقعى ميان امام على (ع) و عثمان خواهد بود، پس امام على (ع) در يك سوى و عثمان در سوى ديگر واقع مى‏شوند و اگر طلحه در شورى شركت كند در جانب امام على (ع) نخواهد بود، زيرا طلحه از طايفه تيم بود كه ابو بكر از آن طايفه بود و امام على (ع) از همان آغاز خلافت را حق خود مى‏دانست و به همين جهت طايفه تيم، طايفه بنى هاشم را دوست نداشتند و نيز عبد الرحمن بن عوف در هر جانب كه باشد سعد بن ابى وقاص، هم قبيله او، با او خواهد بود و عبد الرحمن جانب خويشاوند خود را كه عثمان باشد رها نخواهد كرد. پس عمر با سياست و تدبير خود تركيب و ترتيب شورى را چنان كرد كه هم انتخاب عثمان قطعى باشد و هم به ظاهر مسئوليت خلافت عثمان و پيامدهاى آن را از خود سلب كند.

بدين ترتيب بار ديگر رعايت مصالح سياسى و سياست قبيله‏اى و عشيره‏اى، بر رعايت جانب حق غالب آمد و با اين همه اين عمل در زير پوشش ظريف دين و حمايت از دين انجام گرفت.

خلافت امام على (ع) و ترجيح حق بر سياست‏

عثمان در آخر سال بيست و سوم يا آغاز سال بيست و چهارم هجرى بر حسب ترتيبى كه عمر در شورى داده بود به خلافت رسيد و پس از دوازده سال خلافت در ذى الحجه سال سى و پنجم هجرى به قتل رسيد.

داستان قتل او و علت شورش مردم بر او در كتب تاريخ مذكور است، آنچه مسلم است اين كه امام على (ع) نه در قتل او شركت داشت و نه به اين امر رضايت داشت. اما به محض اينكه به خلافت رسيد، خون عثمان مسأله مهم سياسى عليه او گرديد. از آنجا كه در مدينه و اساسا در ميان مسلمانان كسى شاخص‏تر و سزاوارتر از امام على (ع) براى خلافت نبود، به همين جهت مردم مدينه او را به خلافت برداشتند، ولى بسيارى از بزرگان مدينه او را دوست نمى‏داشتند و مى‏دانستند كه على پيش از آنكه اهل سياست و بند و بست باشد اهل حق و احقاق حق است و قول حضرت رسول«أقضاكم علي» (على در داورى بر همه شما برترى دارد) درباره او صد در صد صادق است. به همين جهت بيشتر بزرگان و اشراف به هراس افتادند. اين عده ايام عمر و سختگيريهاى مالى او را فراموش نكرده بودند و به اسراف و تبذيرهاى عثمان و دست و دل بازى او در بيت المال خو كرده بودند.

سخاوت و گشاده‏دستى از صفات بارز امام على(ع) بود، اما در اموال شخصى خود، نه در اموال عمومى. او در اموال عمومى ممسك بود و به دقت در اين اموال عدل و احكام اسلامى را رعايت مى‏كرد. اين امر نمى‏توانست مايه پسند خاطر كسانى باشد كه در زمان عثمان صدها هزار درهم و دينار بى‏استحقاق از او مى‏گرفتند و از اين راه ثروتهاى بيكرانى اندوخته بودند. آنچه طلحه و زبير و معاويه و عمرو بن عاص و ديگران مى‏خواستند، در حقيقت خونخواهى عثمان نبود. مردم كوفه و مصر از مدتها پيش زمزمه مخالفت با عمال عثمان و تعدى و تجاوز ايشان را به اموال عمومى سر داده بودند.

معاويه كه با حكومت چندين ساله خود در دمشق موقعيت مستحكمى به دست آورده بود و از مدتها پيش خود را براى رسيدن به خلافت از راه جلب قلوب با اموال و وعده‏ها آماده مى‏ساخت پيوسته از وضع عثمان و احوال مدينه به وسيله نمايندگان خود آگاهى داشت و مى‏دانست كه شورشيان و ناراضيان از هر سو روى به مدينه نهاده‏اند. او مى‏توانست به يارى خويشاوند خود عثمان بشتابد و او را نجات دهد. طلحه و زبير كه در مدينه بودند و نفوذ و اعتبار داشتند مى‏توانستند، دست كم به زبان، مردم را به سكوت و آرامش دعوت كنند. ولى از هيچكدام كوچكترين حركتى در يارى عثمان و دفاع از او مشهود نگرديد و فقط پس از قتل عثمان و در خلافت امام على (ع) فرياد برآوردند كه عثمان مظلوم كشته شده است و بايد انتقام خون او را بگيريم.

پس آنچه اين اشخاص را به مخالفت با امام على (ع) برانگيخت بيم و هراسى بود كه از خلافت و رفتار عادلانه او داشتند. امام على (ع) به جهت همين رفتار عادلانه و پيروى دقيق از حق از همان روز اول سياست نرمش و انعطاف را كنار گذاشت و نخواست به مصلحت روز و با سياست سازش، فكر مخالفان و رقيبان را چند روزى مشغول كند و پس از آنكه موقعيت را محكم ساخت بر ايشان بتازد. مغيرة بن شعبه و عبد اللّه بن عباس اين نصيحت را روزهاى نخست به او دادند و توصيه كردند كه دست به تركيب حكومت و عمال و كارداران عثمان نزند و به طلحه و زبير و امثال ايشان شغلى واگذار كند تا به اصطلاح آبها از آسيا بيفتد و آنگاه هر آنچه دلش از عزل و نصب عمال مى‏خواهد انجام دهد. اما امام على (ع) در پاسخ ايشان گفت كه او هرگز معاويه و امثال او را بر مسلمانان و اموال ايشان مسلط نخواهد كرد، زيرا معاويه و امثال او، اهل دنيا و سياست و نيرنگ هستند نه اهل دين و تقوا و عدل.

پس حكومت امام على (ع) حكومتى بود بر پايه عدل و تقوا و فضيلت و رعايت حق و ترجيح جانب مستمندان و ضعفا، نه بر پايه سياست و رعايت مصالح دنيوى و به همين دليل با طبع بيشتر بزرگان و اشراف عرب كه در پشت پرده حمايت از اسلام، حمايت از اموال و قبيله و قوم خود را مى‏ديدند، سازگار نبود و به همين دليل ديرى نپاييد و خلافت او اندكى بيش از پنج سال يا كمتر طول نكشيد و در طول اين مدت هم او را راحت نگذاشتند و او پيوسته با علمداران قدرت طلبى و مال اندوزى در كشمكش و نزاع بود.

جنگ جمل‏

طلحه و زبير كه هر دو طمع در خلافت داشتند از بيعت با امام على (ع) ناراضى بودند و به بهانه عمره به مكه رفتند. عايشه كه از مخالفان سرسخت امام على (ع) بود در مكه بود و با آنكه در حيات عثمان حمايتى از او نكرده بود چون خبر خلافت امام على (ع) را شنيد سخت ناراحت شد و فرياد برآورد كه عثمان مظلوم كشته شده است. طلحه و زبير در مكه محيط مناسبى براى خود يافتند و مخالفت عايشه را كه نفوذ زيادى در ميان مسلمانان داشت مغتنم شمردند و خواستند در پناه او مخالفت با امام على (ع) را علنى سازند و خون عثمان را دستاويز كنند و پس از چيره شدن بر امام على (ع) امر خلافت را ميان خود فيصله دهند.

آنها پس از مشورت تصميم گرفتند كه به بصره روند و با تصرف بيت المال آنجا كه محل جمع و ذخيره قسمت مهمى از درآمد ايران بود و با تحريك و اغواى قبايل و اشراف عرب مقيم آنجا، نيروى عظيمى گرد آورند و امام على (ع) را از ميان بردارند. پس عايشه را بر هودجى نشانده سوار شترى كردند و با عده‏اى از مدينه راه افتاده به بصره رفتند.

در بصره عثمان بن حنيف كه نماينده امام على (ع) بود مانع ايشان شد و بعد آشتى گونه‏اى ميان ايشان حاصل گرديد. اما شبى بر سر او ريختند و او را اسير كردند و موى ريشش را كندند و مى‏خواستند او را بكشند، اما چون برادرش سهل بن حنيف در مدينه بود ترسيدند كه او با يارى ديگر انصار به خونخواهى عثمان بن حنيف برخيزد و خويشان ايشان را در مدينه بكشد. پس او را رها كردند و به سراغ بيت المال رفتند و هفتاد تن از خازنان و موكلان بيت المال را كشتند و اموال آن را تصرف كردند. پس از آن طلحه و زبير بر سر امامت در نماز به نزاع برخاستند و سرانجام قرار بر آن شد كه يك روز پسر زبير و يك روز پسر طلحه امامت كنند.

امام على (ع) با شنيدن اين اخبار روى به بصره نهاد و چون به شهر رسيد نخست كس فرستاد و ايشان را به صلح دعوت فرمود، ولى طلحه و زبير نپذيرفتند. پس از آن شخصى را با قرآن بسوى ايشان فرستاد و به راه حق و پيروى از حكم الهى خواند، ولى اين فرستاده را با تير زدند و كشتند. پس به ياران خود فرمود كه آغاز به جنگ نكنند مگر آنكه آنان ابتدا حمله كنند.

چون حمله از جانب طلحه و زبير آغاز شد حضرت به ناچار دستور قتال صادر فرمود. در اين جنگ طلحه به تيرى كه از كمين گشاده شده بود كشته شد و زبير از ميدان جنگ بيرون رفت اما به دست شخصى به نام عمرو بن جرموز كشته شد. پس از جنگى كه در گرفت شكست بر سپاه بصره افتاد، اما عده‏اى دور شتر عايشه را گرفتند و به سختى جنگيدند تا آنكه شتر از پاى درآمد و مدافعان آن پراكنده شدند و حضرت فرمود تا عايشه را با احترام در خانه‏اى جاى دادند و مقدمات سفر او را به مدينه آماده كردند.

امام على (ع) بازماندگان سپاه بصره را امان داد كه از جمله عبد اللّه بن زبير و مروان بن الحكم و فرزندان عثمان و ديگر بنى اميه بودند و فرمود كه به اموال ايشان دست نزنند و فقط اسلحه‏شان را بگيرند.

جنگ صفين‏

جنگ جمل در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولى سال 36 ه.ق. اتفاق افتاد. پس از جنگ جمل امام على (ع) عبد اللّه بن عباس را بر بصره بگماشت و خود روى به كوفه نهاد و در دوازدهم رجب سال 36 وارد كوفه شد و نامه‏اى به معاويه نوشت و او را به اطاعت خود فراخواند. معاويه كه از سالها پيش طرح حكومت خود را ريخته و موقعيت خود را در شام استوار ساخته بود به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و او ولى خون عثمان است و مى‏خواهد قاتلان عثمان را كه دور و بر امام على (ع) هستند به قصاص برساند از اطاعت حضرت سر باز زد و بدينگونه امر ميان امام على (ع) و معاويه به جنگ منتهى شد. معاويه براى اينكه از پشت سر خود مطمئن باشد با امپراطور بيزانس آشتى كرد و اين آشتى را با پرداخت مبلغى به او تأمين نمود.

امام على (ع) در پنجم شوال سال 36 از كوفه خارج شد و روى به شام نهاد. سپاه او را در اين سفر نود هزار تن گفته‏اند. او از كوفه از راه مداين به انبار رفت و از آنجا به رقه در كنار رود فرات رسيد و فرمود تا پلى بر روى رود فرات بستند و از روى آن گذشتند و به بلاد شام رسيدند. معاويه نيز با لشكريان خود كه در حدود هشتاد و پنج هزار تن بودند به حركت درآمد و به صفين واقع در كنار فرات رسيد و محلى را كه براى ورود به آب و برداشتن آب براى چهارپايان بود اشغال كرد و سپاهيان امام على (ع) را از آب باز داشت.

سپاهيان امام على (ع) به فرموده او لشكريان معاويه را از كنار آب دور كردند اما فرمود تا مانع ايشان از آب نشوند. چون ماه ذى الحجه بود و جنگ در آن ماه و ماه محرم در شرع اسلام ممنوع و حرام است هر دو طرف موافقت كردند كه تا آخر محرم سال 37 جنگ نكنند.

پس از انقضاى محرم جنگ سختى درگرفت كه روزها طول كشيد و در آن عده‏اى از بزرگان طرفين كشته شدند. مشهورترين شخصى كه از سپاه امام على (ع) به شهادت رسيد عمار ياسر بود كه از بزرگان اصحاب حضرت رسول (ص) نيز بود. قتل او سبب وهنى براى معاويه گرديد، زيرا مشهور بود كه حضرت رسول (ص) درباره عمار فرموده بود: تقتلك الفئة الباغية (ترا گروهى سركش و ستمكار خواهند كشت) . ولى معاويه با تدبير و زرنگى از نادانى و اطاعت كوركورانه سپاهيان خود استفاده كرد و گفت او را ما نكشتيم بلكه آن كسى كشت كه او را به جنگ ما آورد. و امام على (ع) پاسخ داد: پس حمزه را نيز پيامبر (ص) كشته چون او حمزه را به ميدان نبرد آورده بود.

پس از چند روز جنگهاى سخت و خونين كه نزديك بود شكست را نصيب سپاه معاويه سازد، معاويه با ابتكار عمرو بن عاص تدبيرى انديشيد و تفرقه و نفاق در ميان سپاهيان امام على (ع) افكند. او گفت تا قرآنها بر بالاى نيزه كردند و ياران امام على (ع) را به پيروى از قرآن و حَكَم قرار دادن آن خواندند. اين تدبير سخت مؤثر افتاد و عده‏اى از اصحاب حضرت امير (ع) كه در رأس ايشان اشعث بن قيس كندى بود آن حضرت را ناگزير به ترك مخاصمه و آغاز مذاكره ساختند.

علت اتحاد و يكپارچگى سپاه معاويه و پراكندگى و اختلاف سپاه امام على (ع) را بايد در اين نكته دانست كه سپاهيان معاويه ساليان دراز از مدينه و مراكز سياسى و محل اجتماع اصحاب رسول خدا (ص) دور بودند و براى خود سردار و رهبرى جز معاويه نمى‏شناختند. معاويه با بذل و بخشش و با شكيبايى كه خاص او و خلق ذاتى او بود توانسته بود در ميان سپاهيان خود رهبرى بلامنازع شناخته شود.

شام يكى از مراكز بزرگ تجمع سپاهيان اسلام بود، زيرا در برابر دولت بيزانس قرار داشت و خلفا ناگزير بودند كه در شام براى دفاع در برابر آن همواره نيروى مهم و ورزيده داشته باشند. اما شهرهاى كوفه و بصره كه به مركز خلافت اسلامى يعنى مدينه نزديك بودند در زمان عمر و عثمان محل اقامت اصحاب بزرگ حضرت رسول (ص) بودند و اين اصحاب مرجع خاص و عام و مورد احترام بودند. بنابر اين در اين دو شهر اشخاص گوناگون با آرا و عقايد و سليقه‏هاى مختلف وجود داشتند كه هر يك خود را از ديگرى كمتر نمى‏ديد و مدعى بود كه احكام اسلام را بهتر مى‏داند و به اصطلاح خود را مجتهد و صاحب رأى و نظر مى‏شناخت .

اگر چه شخصيت ممتاز امام على (ع) بالاتر از ايشان بود و اين افراد موقتا تحت راهبرى ايشان درآمده بودند، اما اين اتحاد و اتفاق ظاهرى، شكننده بود و با اندك تحريك و دسيسه‏اى مى‏توانست بر هم بخورد.

معاويه اين را مى‏دانست و عزم ايشان را در همراهى با امام على (ع) با تطميع و وعده‏هاى دنيوى و هداياى مالى سست كرده بود و به همين جهت توانست با طرحى ماهرانه در بحبوحه جنگ نيت خود را عملى سازد. چون قرآنها بر سر نيزه رفت، عده زيادى حضرت را وادار به ترك مخاصمه كردند و قرار شد كه حضرت على (ع) و معاويه هر كدام يك تن را براى حكميت و حل و فصل نزاع برگزينند.

آنكه از سوى معاويه انتخاب شد از داهيان روزگار بود. او عمرو بن عاص بن وائل سهمى، از بزرگان قريش و هوش و درايت و فتنه‏انگيزى او معروف بود و بلند كردن قرآنها نيز به تدبير او انجام شد. اما امام على (ع) را در انتخاب نماينده آزاد نگذاشتند. او مى‏خواست عبد اللّه بن عباس را كه به بصيرت و هوشيارى و دانايى معروف بود نماينده خود و حكم از سوى خود معرفى كند، ولى اطرافيان خودش مانع شدند. حضرت، مالك اشتر را كه از ياران وفادار و پايدار خود بود پيشنهاد كرد، ولى او را نيز نپذيرفتند و گفتند فقط ابو موسى اشعرى مى‏تواند نماينده ما باشد.

ابو موسى اشعرى بر خلاف عمرو بن عاص، كه در جانب معاويه و مشاور او بود، در جنگ بيطرفى گزيده و به جانبى رفته بود. او به هنگام رسيدن حضرت امير (ع) به خلافت والى كوفه بود و مى‏دانست كه حضرت او را در كوفه نخواهد گذاشت و به همين جهت مردم را از رفتن به جانب ايشان منع مى‏كرد. در ايام حكومت او در بصره و كوفه، رأى و تدبير و كفايتى از او ظاهر نشده بود و مردى سست و ضعيف بود. اما بودن او از اصحاب حضرت رسول (ص) احترامى براى او جلب كرده بود و چون بيشتر سپاهيان حضرت از قبايل يمانى و قحطانى بودند سران سپاه مى‏خواستند او را نماينده خود سازند، زيرا«اشعر»قبيله ابو موسى نيز از قبايل يمانى و قحطانى بود.

سرانجام حضرت بر خلاف ميل خود مجبور شد كه او را به نمايندگى خويش در حكميت برگزيند. نامه‏اى درباره حكميت و تعيين حكمين به امضا رسيد و قرار شد كه حكمين در ماه رمضان آن سال در موضعى ميان كوفه و شام ملاقات كنند. داستان حكمين و ملاقات ايشان در دومة الجندل واقع در «اذرح» معروف و در كتب تاريخ مذكور است. در اين حكميت عمرو بن عاص آشكارا نيرنگ ساخت و بدون در نظر گرفتن موافقت نامه حكميت و احكام دين اسلام ابو موسى اشعرى را بفريفت و او را وادار كرد كه ابتدا سخن بگويد و على و معاويه هر دو را از خلافت خلع كند. آنگاه خود آغاز سخن كرد و گفت ديديد كه اين شخص از طرف خود امام على (ع) را از خلافت خلع كرد. من نيز او را خلع مى‏كنم و معاويه را به خلافت برمى‏دارم.

اين رفتار عمرو بن عاص چنانكه گفتيم بر خلاف نص موافقت نامه درباره حكميت بود، زيرا در آنجا نوشته شده بود كه«ما وجد الحكمان في كتاب اللّه عز و جل عملا به و ما لم يجدا في كتاب اللّه فالسنة العادلة الجامعة غير المفرقة...» (طبرى، 3336/1) .

اگر موافقت هر دو بر كتاب خدا و سنت عادله شرط شده بود، آن كدام آيه قرآنى و يا سنت عادله نبوى بود كه حكم به خلافت معاويه و نصب آن از جانب عمرو بن عاص مى‏كرد؟اين عمل عمرو بن عاص نشان داد كه ديگر در ميان مسلمانان، دوران پيروى از حق و حقيقت سپرى شده است و نيرنگ و خدعه جاى دين و وجدان را گرفته است و سياست معاويه در وصول به قدرت از راه نيرنگ و فريب سياست امام على (ع) را در سپردن راه حق و حقيقت به عقب زده است.

سياست امام على (ع) و سياست معاويه‏

جاحظ يكى از بزرگان معتزله است و كتابى درباره«عثمانيه»و ترجيح و طرفدارى از ايشان نوشته است كه معروف است. اما او با همه طرفدارى از عثمان مطالبى درباره سياست امام على (ع) و سياست معاويه نوشته است كه ابن ابى الحديد قسمتى از آن را در جلد دهم شرح نهج البلاغه (ص 238 به بعد) آورده است. در اينجا مختصرى از مقايسه‏اى را كه او ميان سياست امام على (ع) و سياست معاويه كرده است نقل مى‏كنيم:

«بعضى از مدعيان عقل و تمييز مى‏پندارند كه معاويه ژرف‏انديش‏تر و درست فكرتر و باريك‏بين‏تر از امام على (ع) بوده است، ولى چنين نيست. امام على (ع) در جنگها رفتارى جز عمل به كتاب و سنت نداشت اما معاويه بر خلاف آن رفتار مى‏كرد و هر گونه نيرنگى را از حلال و حرام در جنگ بكار مى‏برد. على(ع) مى‏گفت در پيكار با دشمن شما پيشگام مباشيد تا آنكه او آغاز به جنگ كند. در جنگ به دنبال فراريان مرويد و زخميان را مكشيد و درهاى بسته را مگشاييد. اگر كسى در تدبير به آنچه در كتاب خدا و سنت رسول (ص) آمده است بسنده كند خود را از تدبير زيادى باز داشته است. على به جهت ورع و پرهيزگاريش جز از عمل و قول به چيزى كه رضاى خداوند در آن است ممنوع بود و به آنچه اهل نيرنگ و زرنگى دست مى‏زنند دست نمى‏زد».

پس سياست معاويه سياستى دنيوى بود كه بر پايه رسيدن به قدرت و ترجيح باطل بر حق و رعايت نكردن كتاب خدا و سنت رسول (ص) در مواردى كه با اراده و خواست او مخالف باشد قرار داشت. اين سياست مخصوص پيشبرد مقاصد و اغراض شخصى است و به توفيق هم مى‏انجامد، همچنانكه معاويه موفق شد. اما سياست امام على (ع) سياست الهى بود، بر پايه پيروى از محض حقيقت و كتاب خدا و سنت رسول (ص) و اين در صورتى مى‏توانست موفق باشد كه اطرافيان و بزرگانى كه با او بيعت كرده بودند نيز از اين سياست پيروى كنند و نظر او را بى چون و چرا بپذيرند. اما چنين نشد و هوا و هوس ياران او و ضعف و سستى ايمانشان، با لجام گسيختگى معاويه در دين و اتفاق و اتحاد اصحاب او توأم گرديد و دست امام على (ع) را در اجراى حق بست.

ظهور خوارج‏

خوارج كسانى بودند كه بر امام على (ع) به جهت موافقت او با تعيين حكم مخالفت كردند و گفتند خلافت على پس از بيعت مردم با او امرى الهى بود و او حق نداشت در اين كار تن به حكميت بدهد. شعار معروف ايشان«لا حكم إلا لله»بيانگر اين مقصود بود. اين شعار بنا به قول حضرت امير (ع) سخن حقى بود كه از آن امر باطلى را در نظر داشتند. لا حكم إلا لله يعنى وضع احكام شرعى امرى الهى است و هيچ بشرى حق وضع حكم مستقل جداگانه‏اى به عنوان حكم شرعى ندارد. اما حكميت در موارد اختلاف و مخصوصا در جنگ امر ديگرى است.

حضرت در پاسخ احتجاج خوارج فرمود: ما بر حكمين شرط كرديم كه مطابق قرآن و احكام او رفتار كنند«شرطت عليهم أن يحييا ما أحيا القرآن و يميتا ما أمات القرآن». پس اعتراض خوارج كاملا بى مورد بود و آنان تحت تأثير اين شعار فريبنده قرار گرفتند و چون مردمى جاهل و متعصب بودند كوركورانه آن را مستند خود قرار دادند. تعصب و جهل آنان به مرتبه‏اى بود كه در سرتاسر اعتراضات و مخالفتها و جنگهاى ايشان هيچ استدلال معقول بر نظريه و اقدام خود به جز همين شعار از ايشان ديده و شنيده نشد. آنها در اعتراض خود به امام على (ع) نه به آيه‏اى استدلال كردند و نه به حديثى و نه دليل عقلى آوردند بلكه در برابر هر استدلالى از طرف مقابل در آنجا كه وامى‏ماندند فرياد برمى‏آوردند لا حكم إلا لله و اين جمله ظاهر فريب كه اصل آن از قرآن است (إن الحكم إلا لله) و معنى و مورد آن چيز ديگرى است، دستاويز اين طايفه گرديد.

در اينجا بايد به فرقى كه ميان سپاه شام و سپاه كوفه از لحاظ انگيزه‏ها و دواعى روحى و نفسانى وجود داشت اشاره كرد. سپاه شام چنانكه اشاره شد از مراكزى كه در آن اصحاب رسول خدا (ص) و تابعين به بيان احكام الهى اشتغال داشتند بدور بودند. در ميان سپاه شام افراد برجسته‏اى از اصحاب يا تابعين وجود نداشتند و اگر هم چند تن صحابى در ميان ايشان ديده مى‏شد كسانى نبودند كه احساسات دينى عميق داشته باشند. آنان فقط سپاهى بودند و با جيره و مواجب سرشارى كه معاويه به ايشان مى‏داد آماده بودند كه با هر كسى، و لو على بن ابى طالب (ع) بجنگند. در ايشان درد و تعصب دينى مشهود نبود و اگر تعصب شديدى وجود داشت همان عصبيت طايفه‏اى و قبيله‏اى بود. بر خلاف مردم عراق يا كوفه و بصره كه خود را صاحب بصيرت در دين مى‏دانستند و مى‏پنداشتند كه اقداماتشان اساس و پايه‏اى دينى دارد. اما اين بصيرتِ ادعايى سطحى بود، زيرا خوارج با شعارى كه از معنى آن خبر نداشتند از عقيده خود برگشتند و عده زيادى از ديگران هم در جريانهاى سياسى بعدى ثابت كردند كه زر و زور را بر دين و حق ترجيح مى‏دهند. رفتار بعدى آنها با امام على (ع) و فرزندانش امام حسن (ع) و امام حسين



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , زندگی نامه امام علی بن ابی طالب امیر الموءمنین (ع)0 , ,
:: بازدید از این مطلب : 722
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

مكه

تاريخ مكه از زمان حضرت ابراهيم عليه السّلام شروع مى‏شود، وى فرزند خود اسماعيل را با مادرش هاجر براى اقامت به سرزمين مكه فرستاد، فرزند وى در آنجا با قبايلى كه در آن نزديكيها زندگى مى‏كردند وصلت كرد. حضرت ابراهيم(ع)به دستور خداوند خانه كعبه را بنا كرد، و از اين پس آبادى شهر مكه شروع شد.

فرهنگ عرب هنگام ظهور اسلام

اعراب زمان جاهليت و بالاخص اولاد عدنان طبعا سخى و مهمان نواز بودند، كمتر به امانت خيانت مى‏كردند، پيمان شكنى را گناه غير قابل بخششى مى‏دانستند، در راه عقيده فداكار بودند و از صراحت لهجه كاملا بر خوردار بودند. حافظه‏هاى فوق‏العاده قوى براى حفظ اشعار و خطب در ميان آنان پيدا مى‏شد، و در فن شعر و سخنرانى سرآمد روزگار بودند، شجاعت و جرأت آنان ضرب المثل بود، در اسب دوانى و تير اندازى بسيار مهارت داشتند و فرار و پشت كردن به دشمن را زشت و ناپسنديده مى‏شمردند.

شايد غير از اينها بتوان براى آنها ملكات فاضله ديگرى شمرد.ولى در برابر اينها يك سلسله اخلاق فاسد و ملكات رذيله كه كم كم براى آنها به صورت اخلاق دائمى در آمده بود، جلوه هر كمالى را از بين برده بود و اگر روزنه‏اى از غيب باز نمى‏شد به طور مسلم طومار حيات انسانى آنها در هم پيچيده شده، و در پرتگاه مخوف نيستى سرنگون مى‏گرديدند. از يك طرف نبودن رهبرى و فرهنگ صحيح، و از طرف ديگر انتشار فساد و شيوع خرافات، زندگانى اعراب را بصورت يك زندگانى حيوانى در آورده بود به طورى كه صفحات تاريخ براى ما از جنگهاى پنجاه ساله و صد ساله آنها داستانهايى نقل مى‏كند، آن هم بر سر موضوعات كوچك و بى اهميت.

امير مؤمنان در يكى از خطبه‏هاى خود، اوضاع عرب پيش از اسلام را چنين بيان مى‏كند: «خداوند محمد(ص)را بيم دهنده جهانيان، و امين بر كتاب خود مبعوث نمود.و شما گروه عرب بر بدترين آيين بوده در بدترين جاها به سر مى‏برديد. در ميان سنگلاخها و مارهاى كر(كه از هيچ صدايى نمى‏رميدند)اقامت داشتيد آب‏هاى لجن را مى‏آشاميديد و غذاهاى خشن(مانند آرد هسته خرما و سوسمار)مى‏خورديد و خون يكديگر را مى‏ريختيد، و از خويشاوندان دورى مى‏كرديد. بتها در ميان شما سر پا بود و از گناهان اجتناب نمى‏نموديد.»(نهج البلاغه خطبه 26)

موقعيت اجتماعى زن نزد اعراب‏

زن در ميان آنان مانند كالايى خريد و فروش مى‏شد، و از هر گونه حقوق اجتماعى و فردى حتى حق ارث، محروم بود. روشنفكران عرب زن را در عداد حيوانات قرار داده و براى همين جهت در شمار لوازم و اثاث زندگى مى‏شمردند. در سايه اين عقيده اين مثل: «إنما أمهات الناس أوعية»«مادران حكم ظروف را دارند كه فقط براى جاى نطفه آفريده شده‏اند»!در ميان آنان رواج كامل داشت .غالبا از بيم قحطى، و احيانا از ترس آلودگى، دختران خود را روز اول تولد، سر مى‏بريدند، يا از بالاى كوه بلند به دره عميقى پرتاب و يا زنده به گور مى‏كردند و گاهى در ميان آب غرق مى‏نمودند.

قرآن، كتاب بزرگ آسمانى ما كه در نظر خاور شناسان غير مسلمان لا اقل به عنوان يك كتاب تاريخى و علمى دست نخورده شناخته مى‏شود در اين باره سرگذشت عجيبى را نقل مى‏كند و مى‏گويد: «هنگامى كه خبر تولد دختر به يكى از آنها داده مى‏شد، رنگ وى سياه مى‏گرديد و در ظاهر خشم خود را فرو مى‏برد و بر اثر اين خبر بد، از قوم خود متوارى مى‏گرديد، و نمى‏دانست آيا مولود مزبور را با خوارى نگاه دارد يا در خاك پنهان سازد، راستى چه حكم و قضاوت زشتى دارند!»

اجداد پيامبر(ص)

پدر و اجداد پيامبر اسلام به ترتيب عبارتند از: عبد اللّه، عبد المطلب هاشم، عبد مناف، قصى، كلاب، مرة، كعب، لوى، غالب، فهر، مالك، نضر، كنانه، خزيمه، مدركة، الياس، مضر، نزار، معد، عدنان.بطور مسلم نسب آن حضرت تا معد بن عدنان به همين قرار است ولى از عدنان به بالا، تا حضرت اسماعيل از نظر تعداد واسطه و نام آنها مورد اختلاف است و طبق روايتى كه ابن عباس از پيامبر اسلام نقل كرده آن حضرت هنگامى كه نام نياكان خود را بيان مى‏نمود از عدنان تجاوز نمى‏كرد، و دستور مى‏داد ديگران هم از شمردن باقى نسب تا اسماعيل خوددارى كنند، و نيز مى‏فرمود كه آنچه در ميان اعراب در اين قسمت معروف است درست نيست.

عبدالمطلب

از حكايات و كلمات كوتاه و حكمت آميز عبد المطلب چنين استفاده مى‏شود كه وى در آن محيط تاريك در شمار مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و همواره مى‏گفت: «مرد ستمگر در همين سرا بسزاى خود مى‏رسد، و اگر اتفاقا عمر او سپرى شود و پاداش عمل خود را نبيند، در روز باز پسين بسزاى كردار خود خواهد رسيد».عبد المطلب موقع حفر زمزم احساس كرد كه بر اثر نداشتن فرزند بيشتر، در ميان قريش ضعيف و ناتوان است، از اين جهت تصميم گرفت و نذر كرد كه هر موقع شماره فرزندان او به ده رسيد يكى را در پيشگاه كعبه قربانى كند و كسى را از اين پيمان مطلع نساخت، چيزى نگذشت كه شماره فرزندان او به ده رسيد و موقع آن شد كه پيمان خود را به مورد اجرا گذارد.

تصور قضيه براى«عبد المطلب»بسيار سخت بود.ولى در عين حال از آن ترس داشت كه در رديف پيمان شكنان قرار گيرد، از اين لحاظ تصميم گرفت كه موضوع را با فرزندان خود در ميان بگذارد و پس از جلب رضايت آنان، يكى را بوسيله قرعه انتخاب كند.عبد المطلب با موافقت فرزندان خود روبرو گرديد و قرعه بنام«عبد اللّه»(پدر پيغمبر اكرم)اصابت كرد.«عبد المطلب»بلا فاصله دست عبد اللّه را گرفته بسوى قربانگاه برد، گروه قريش از زن و مرد از جريان نذر و قرعه‏كشى اطلاع يافتند، سيل اشك از رخسار جوانان سرازير بود.سران قريش مى‏گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضريم ثروت خود را در اختيار وى بگذاريم عبد المطلب در برابر امواج خروشان احساسات عمومى متحير بود چه كند، و با خود مى‏انديشيد كه مبادا از اطاعت خدا دست بردارد و پيمان خود را بشكند، ولى با اين همه دنبال چاره نيز مى‏گشت، يكى از آن ميان گفت: اين مشكل را پيش يكى از دانايان عرب ببريد شايد وى براى اين كار راه حلى بيانديشد عبد المطلب و سران قوم موافقت كردند و بسوى يثرب كه اقامتگاه مردى دانا بود روانه شدند، وى براى پاسخ يك روز مهلت خواست، روز دوم كه همگى به حضور او بار يافتند، كاهن چنين گفت: خونبهاى يك انسان، نزد شما چقدر است؟گفتند ده شتر: گفت: شما بايد ميان ده شتر و آن كسى كه او را براى قربانى كردن انتخاب كرده‏ايد، قرعه بزنيد و اگر قرعه به نام آن شخص در آمد شماره شتران را به دو برابر افزايش دهيد، باز ميان آنها قرعه بكشيد و اگر باز هم قرعه به نام وى اصابت كرد، شماره شتران را به سه برابر برسانيد و باز قرعه بزنيد و بهمين ترتيب تا هنگامى كه قرعه به نام شتران اصابت كند.پيشنهاد«كاهن»موج احساسات مردم را فرو نشاند، زيرا قربانى كردن صدها شتر براى آنان آسان‏تر بود كه جوانى مانند عبد اللّه را در خاك و خون غلطان ببينند، پس از بازگشت به مكه يك روز در مجمع عمومى مراسم قرعه‏كشى آغاز گرديد و در دهمين بار كه شماره شتران بصد رسيده بود، قرعه به نام آنها در آمد، نجات و رهايى عبد اللّه شور عجيبى بر پا كرد، ولى عبد المطلب گفت: بايد قرعه را تجديد كنم تا يقينا بدانم كه خداى من به اين كار راضى است سه بار قرعه را تكرار كرد، و در هر سه بار قرعه به نام صد شتر در آمد. به اين ترتيب اطمينان پيدا كرد كه خدا راضى است.دستور داد كه صد شتر از شتران شخصى او را در همان روز در پيشگاه كعبه ذبح كنند، و هيچ انسانى و حيوانى را از خوردن آن جلوگيرى ننمايند.

از اين جهت عبد المطلب هنگام مراجعت از قربانگاه، در حالى كه دست فرزند خود را در دست داشت يكسر به سوى خانه«وهب، بن عبد مناف بن زهره»رفته، و دختر او«آمنه»را كه به پاكى و عفت معروف بود، به عقد «عبداللّه» در آورد، و نيز در همان مجلس«دلالة»دختر عموى«آمنه»را خود تزويج كرد و«حمزه»عمو و هم سال پيامبر، از او متولد گشت.

ميلاد پيغامبر

ابرهاى تيره و تار جاهليت سراسر شبه جزيره عربستان را فرا گرفته بود؛ كردارهاى زشت و ناروا، كارزارهاى خونين، گسترش يغماگرى و فرزندكشى؛ هر گونه فضايل اخلاقى را از ميان برده، و جامعه عرب را در سراشيبى عجيبى قرار داده بود، فاصله مرگ و زندگى آنان، بيش از حد، كوتاه شده بود.در اين هنگام ستاره صبح سعادت دميد، و آن محيط تاريك، با ميلاد مسعود رسول اكرم(ص)روشن شد، و از اين راه مقدمات تمدن و پيشروى و سعادت يك ملت عقب افتاده، پى ريزى گرديد، طولى نكشيد كه شعاع اين نور سراسر جهان را روشن ساخت، و اساس علم و دانش و تمدن در تمام نقاط جهان پايه‏گذارى گرديد.

هنگام ولادت آن حضرت ايوان كسرى شكافت و چند كنگره آن فرو ريخت و آتش آتشكده فارس خاموش شد، درياچه ساوه خشك گرديد، بتهاى بتخانه مكه سر نگون شد و نورى از وجود آن حضرت به سوى آسمان بلند شد كه شعاع آن فرسنگها راه را روشن كرد.انوشيروان و مؤبدان خواب وحشتناكى ديدند.

روز ولادت پيامبر

عموم سيره نويسان اتفاق دارند كه تولد آن حضرت در عام الفيل، و در سال 570 ميلادى بوده است، زيرا آن حضرت بطور قطع در سال 632 ميلادى درگذشته است، و سن مبارك او 62 تا 63 بوده است بنا بر اين ولادت آنحضرت در حدود 570 ميلادى خواهد بود.اكثريت قريب باتفاق محدثان و مورخان بر اين قول اتفاق دارند كه تولد آن حضرت در ماه«ربيع الاول»بوده، ولى در روز تولد او اختلاف دارند، معروف ميان محدثان شيعه اينست كه آنحضرت در هفدهم ماه ربيع الاول روز جمعه، پس از طلوع فجر چشم بدنيا گشود، و مشهور ميان اهل تسنن اينست كه ولادت آنحضرت، در روز دوشنبه دوازدهم همان ماه اتفاق افتاده است.عبدالله پدر پيامبر پيش از تولد او در سفرى به يثرب بيمار شده و دنيا را وداع گفته بود.

بزرگان عرب را رسم بر اين بود كه كودكان خود را به دايگان سپرند تا ضمن پرورش در هوايى سالم، زبان عربى اصيل را فراگيرند.«حليمه» دايه مهربان محمد پنج سال از وى محافظت كرد، و در تربيت و پرورش او كوشيد.بعدا او را به مكه آورد، و مدتى نيز آغوش گرم مادر را ديد، و تحت سرپرستى جد بزرگوار خود قرار گرفت.يگانه مايه تسلى بازماندگان«عبد اللّه»همان فرزندى بود كه از او به يادگار مانده بود.

سفر به«يثرب»

از روزى كه نوعروس عبد المطلب (آمنه) شوهر جوان و ارجمند خود را از دست داده بود همواره مترصد فرصت بود كه به«يثرب»برود و آرامگاه شوهر خود را از نزديك زيارت كند، و در ضمن، ديدارى از خويشان خود در يثرب، بعمل آورد.با خود فكر كرد كه فرصت مناسبى به دست آمده است، و فرزند گرامى او رشد و نمو كامل نموده و مى‏تواند در اين راه شريك غم او گردد.آنان با«ام ايمن»بار سفر بستند و راه يثرب را پيش گرفتند و يكماه تمام در آنجا ماندند. اين سفر براى محمد بسيار سخت و با تألمات روحى توأم بود، زيرا براى نخستين بار ديدگان او به خانه‏اى افتاد كه پدرش در آنجا جان داده و به خاك سپرده شده بود و طبعا مادر او تا آنروز چيزهايى از پدر وى براى او نقل كرده بود.

هنوز موجى از غم و اندوه در روح او حكمفرما بود كه ناگهان حادثه جانگداز ديگرى پيش آمد، و امواجى از حزن و اندوه به وجود آورد زيرا موقع مراجعت به مكه، مادر عزيز خود را در ميان راه در محلى بنام«ابواء»از دست داد. اين حادثه«محمد»(ص)را بيش از پيش، در ميان خويشاوندان عزيز و گرامى گردانيد، و يگانه گلى كه از اين گلستان باقى مانده بود، فزون از حد مورد علاقه عبدالمطلب قرار گرفت از اين جهت او را از تمام فرزندان خود بيشتر دوست مى‏داشت و بر همه مقدم مى‏شمرد.

هنوز امواجى از اندوه، در دل رسول خدا حكومت مى‏كرد، كه براى بار سوم، با مصيبت بزرگترى مواجه گرديد.هنوز هشت بهار از عمر او بيشتر نگذشته بود كه سرپرست و جد بزرگوار خود را از دست داد. مرگ«عبد المطلب»چنان روح وى را فشرد كه در روز مرگ او، تا لب قبر اشك ريخت، و هيچگاه او را فراموش نمى‏كرد.

عبدالمطلب هنگام مرگ نوه عزيزش را به ابوطالب سپرد چرا كه او و عبدالله از يك مادر بودند.پيامبر(ص) در اين دوره از عمر خويش سفر به شام، جنگ فجار و تجارت با مال خديجه را تجربه كرد و در همين سالها بود كه به «محمد امين» معروف شد.

ازدواج

در سن 25 سالگى رسول اكرم(ص) تصميم قاطع گرفت كه همسرى بعنوان شريك زندگى انتخاب نمايد.ولى چطور شد كه اين قرعه به نام خديجه افتاد كه قبلا پيشنهاد ثروتمندترين و متنفذترين رجال قريش را مانند عقبة بن ابى معيط و ابو جهل و ابوسفيان درباره ازدواج با خود، رد كرده بود و چه عللى پيش آمد كه اين دو شخص را كه از نظر زندگى كاملا مختلف بودند بهم نزديك كرد و آن چنان رابطه و الفت و محبت و معنويت ميان آنان بوجود آورد كه خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد(ص)گذارد، و تجارتى كه دامنه آن به مصر و حبشه كشيده بود، در راه توحيد و اعلاى كلمه حق مصرف گرديد خانه‏اى كه اطراف آن را كرسيهاى عاج نشان و صدف نشان پر كرده بود، و حريرهاى هند و پرده‏هاى زربفت ايران آرايش داده بود، بالاخره پناهگاه مسلمانان شد؟

كيفيت خواستگارى خديجه‏

قدر مسلم اين است كه پيشنهاد ابتدا از طرف خود خديجه شده است، حتى ابن هشام نقل مى‏كند كه خديجه شخصا تمايلات خود را اظهار كرد و چنين گفت: عمو زاده!من بر اثر خويشى كه ميان من و تو بر قرار است و آن عظمت و عزتيكه ميان قوم خود دارى و امانت و حسن خلق، و راستگويى كه از تو مشهود است، جدا مايلم با تو ازدواج كنم.«امين قريش»او را پاسخ داد كه: لازم است عموهاى خود را از اين كار آگاه سازد، و با صلاحديد آنها، اين كار صورت بپذيرد.بيشتر مورخان معتقدند كه نفيسه دختر«عليه»پيام خديجه را به پيامبر بطرز زير رساند.محمد!چرا شبستان زندگى خود را با چراغ همسر روشن نمى‏كنى؟هر گاه من تو را به زيبايى و ثروت، شرافت و عزت دعوت كنم مى‏پذيرى؟پيامبر فرمود: منظورت كيست؟وى«خديجه»را معرفى كرد، حضرت فرمود: آيا(خديجه)به اين كار حاضر مى‏شود، با اينكه وضع زندگى من با او فرق فاحش دارد؟نفيسه گفت: من او را حاضر مى‏كنم، تو ساعتى را معين كن، كه وكيل او(عمرو بن اسد)با شما و خويشانتان دور هم گرد آمده و مراسم عقد و جشن برگزار شود.رسول اكرم با عموى بزرگوار خود(ابو طالب)جريان را مذاكره كرد.مجلس با شكوهى كه شخصيتهاى بزرگ قريش را دربرداشت، تشكيل گرديد. نخست ابوطالب خطبه‏اى خواند كه آغاز آن حمد و ثناى خداست و برادر زاده خود را چنين معرفى كرد: برادر زاده من محمد بن عبد اللّه با هر مردى از قريش موازنه و مقايسه شود، بر او برترى دارد، او اگر چه از هر گونه ثروتى محروم است لكن ثروت سايه‏اى است رفتنى و اصل و نسب چيزيست ماندنى...

چون خطبه ابو طالب مبنى بر معرفى قريش و خاندان هاشم بود در برابر آن ورقه عموى خديجه ضمن خطابه‏اى گفت: كسى از قريش منكر فضل شما نيست، ما از صميم دل مى‏خواهيم دست به ريسمان شرافت شما بزنيم..عقد نكاح جارى شد و مهريه چهار صد دينار معين شد.و بعضى گفته‏اند كه مهريه بيست شتر بوده است.

فرزندان

وجود فرزند پيوند زناشويى را محكمتر مى‏سازد و شبستان زندگى را پر فروغتر و به آن جلوه خاصى مى‏بخشد.همسر جوان قريش براى او شش فرزند آورد: دو تاى آنان پسر (قاسم و عبد اللّه كه به آنها«طاهر»و«طيب»مى‏گفتند) و چهار تاى آنان دختر بود.ابن هشام مى‏نويسد: بزرگترين دختر او رقيه بعدا زينب و ام كلثوم و «فاطمه» بود. فرزندان ذكور او تمام پيش از بعثت بدرود زندگى گفتند ولى دختران دوران نبوت او رادرك كردند.در اواخر اين دوره از حيات پيامبر على نيز به جمع اين خانواده پيوست.

امين قريش در كوه حراء

كوه حراء در شمال«مكه»قرار دارد به فاصله نيم ساعت مى‏توان به قله آن صعود نمود. ظاهر اين كوه را تخته سنگهاى سياهى تشكيل مى‏دهد و كوچكترين آثار حيات در آن ديده نمى‏شود و در نقطه شمالى آن، غارى واقع شده است كه انسان پس از عبور از ميان سنگها مى‏تواند به آن برسد، ارتفاع آن به قدر يك قامت انسان است قسمتى از داخل غار با نور خورشيد روشن مى‏شود، و قسمتهاى ديگر آن در تاريكى دائمى فرو رفته است.ولى همين غار، از آشناى صميمى خود، شاهد حوادثى است، كه امروز هم مردم به عشق استماع اين حوادث از زبان حال آن غار، به سوى او مى‏شتابند و با تحمل رنجهاى فراوان، خود را به آستانه آن مى‏رسانند، كه از آن، سر گذشت«وحى»و قسمتى از زندگى آن رهبر بزرگ جهان بشريت را استفسار كنند، و آن نيز با زبان حال خود مى‏گويد: اين نقطه عبادتگاه«عزيز قريش»است و او شبها و روزها پيش از آن كه به مقام رسالت برسد، در اينجا بسر مى‏برد، وى اين نقطه دور از غوغا را به منظور عبادت و پرستش انتخاب كرده بود، تمام ماه رمضان را در اين نقطه مى‏گذارند، و در غير اين ماه نيز گاهى به آنجا پناه مى‏برد. همسر عزيز او مى‏دانست كه هر موقع عزيز قريش به خانه نيايد به طور قطع در كوه«حراء»مشغول عبادت است و هر موقع كسانى را دنبال او مى‏فرستاد او را در آن نقطه در حالت تفكر و عبادت پيدا مى‏نمودند.

او پيش از آنكه به مقام نبوت برسد، درباره دو موضوع بيشتر فكر مى‏كرد: اول: اوراق و صفحات كتاب هستى را بررسى مى‏نمود و در سيماى هر موجودى نور خدا، قدرت خدا و صنع خدا را مشاهده مى‏كرد. او روز به روز با مطالعات عميق در آسمانها و ستارگان، و تدبر در مخلوقات زمينى به هدف نزديكتر مى‏شد.دوم: درباره وظيفه سنگينى كه مى‏دانست بعهده خواهد گرفت، فكر مى‏كرد. اصلاح جامعه انسانى آن روز با آن فساد و انحطاط در نظر او كار محالى نبود، ولى اجراى برنامه اصلاحى خالى از رنج و مشقت نيز نبود، از اين لحاظ غوغاى زندگى مكيان، و عياشى«قريش»را مى‏ديد، و در نحوه اصلاح آنان در فكر فرو مى‏رفت.از عبادت كردن و خضوع مردم در برابر بتان بى روح و بى اراده، انگشت تعجب به دندان مى‏گرفت و آثار ناراحتى در چهره او نمايان مى‏شد، ولى از آنجا كه مأمور به بازگويى حقايق نبود از گفتن آنها خوددارى مى‏فرمود.

آغاز وحى

فرشته‏اى از طرف خدا مأمور شد آياتى چند به عنوان طليعه و آغاز كتاب هدايت و سعادت براى«امين قريش»بخواند تا او را به كسوت نبوت مفتخر سازد، آن فرشته، همان(جبرئيل)و آن روز همان روز«مبعث»بود و در آينده درباره تعيين اين روز گفتگو خواهيم كرد.جاى شك نيست كه روبرو شدن با فرشته آمادگى خاصى مى‏خواهد. تا روح شخصى بزرگ و نيرومند نباشد تاب تحمل بار نبوت و ملاقات فرشته را نخواهد داشت. «امين قريش»اين آمادگى را به وسيله عبادتهاى طولانى، تفكرهاى ممتد و عنايات الهى بدست آورده بود و به نقل بسيارى از سيره نويسان پيش از روز بعثت خوابها و رؤياهايى مى‏ديد كه مانند روز روشن داراى واقعيت بود. پس از مدتى لذت بخش‏ترين ساعات براى او ساعت خلوت و عبادت در حال تنهايى بود. او به همين حال بسر مى‏برد، تا اينكه در روز مخصوصى فرشته‏اى لوحى در برابر او قرار داد و به او گفت«بخوان» و او از آنجا كه امى و درس نخوانده بود، پاسخ داد كه من توانايى خواندن ندارم، جبرئيل او را سخت فشرد سپس در خواست خواندن كرد، و همان جواب را شنيد، فرشته نيز او را سخت فشار داد، اين عمل سه بار تكرار شد و پس از فشار سوم ناگهان در خود احساس كرد مى‏تواند لوحى كه در دست فرشته است، بخواند و اين آيات را كه در حقيقت ديباچه كتاب سعادت بشر بشمار مى‏رود، خواند: «بخوان بنام پروردگارت كه موجودات را آفريد، كسى كه انسان را از خون بسته خلق كرد، بخوان و پروردگار تو گرامى است آنكه قلم را تعليم داد و به آدمى آنچه را كه نمى‏دانست آموخت.»

جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و پيامبر نيز پس از نزول وحى از كوه«حراء»پايين آمد، و به سوى خانه«خديجه»رهسپار شد. آيات فوق برنامه اجمالى رسول اكرم را روشن مى‏كند، و به طور آشكار مى‏رساند كه اساس آيين او را قرائت و خواندن، علم و دانش و به كار بردن قلم تشكيل مى‏دهد.

بر اساس روايات فراوان منقول از طرق عامه و خاصه، امير مؤمنان اولين مرد و حضرت خديجه اولين زنى بود كه ايمان و وفادارى خود را نسبت به رسول خدا(ص) اعلام كردند.

دعوت عمومى‏

سه سال از آغاز بعثت گذشته بود، كه پيامبر اكرم پس از دعوت خويشاوندان دست به دعوت عمومى زد، وى در مدت سه سال با تماسهاى خصوصى، گروهى را به آيين اسلام هدايت كرده بود ولى اين بار با صداى رسا، عموم مردم را به آيين يكتا پرستى دعوت نمود. روزى در«صفا»روى سنگ بلندى قرار گرفت، و با صدايى بلند گفت: يا صباحاه(عرب اين كلمه را بجاى زنگ خطر به كار مى‏برد و گزارشهاى وحشت آميز را نوعا با اين كلمه آغاز مى‏كرد).نداى پيامبر جلب توجه كرد، گروهى از قبايل مختلف قريش به حضور وى شتافتند، سپس پيامبر رو به جمعيت كرد و گفت: اى مردم هر گاه من به شما گزارش دهم كه پشت اين كوه(صفا)دشمنان شما موضع گرفته‏اند، و قصد جان و مال شما را دارند، آيا مرا تصديق مى‏كنيد؟همگى گفتند: ما در طول زندگى از تو دروغى نشنيده‏ايم، سپس گفت: اى گروه قريش، خود را از آتش نجات دهيد من براى شما در پيشگاه خدا، نمى‏توانم كارى انجام دهم، من شما را از عذاب دردناك مى‏ترسانم.سپس افزود: موقعيت من همان موقعيت ديدبانى است كه دشمن را از نقطه دورى مى‏بيند و براى نجات قوم خود، بسوى آنها شتافته و با شعار مخصوصى«يا صباحاه»آنانرا از اين پيشامد با خبر مى‏سازد. اين جمله رمز دعوت و اساس آيين او را مى‏رساند.اگر چه قريش كم و بيش از آيين او مطلع و آگاه بودند، ولى اين جمله آنچنان ترس در دل آنان افكند، كه يكى از سران كفر(ابو لهب)سكوت مردم را شكست، روى بآنحضرت نمود و گفت: واى بر تو ما را براى همين كار دعوت نمودى؟ سپس جمعيت متفرق شدند.

آغاز اهانت و آزار قريش‏

روزى كه پيامبر مهر خاموشى را شكست، و سران«قريش»را با كلمه معروف خود: «به خدا اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذاريد كه از دعوت خويش دست بردارم، از پاى نخواهم نشست، تا خدا دين مرا رواج دهد يا جان بر سر آن گذارم.»از پذيرفته شدن هر گونه پيشنهاد مأيوس نمود يكى از اندوهبارترين فصول زندگى او آغاز گرديد، زيرا تا آن روز«قريش»در تمام برخوردهاى خود احترام او را حفظ نموده و متانت خود را از دست نداده بود ولى وقتى ديد اقدامات اصلاح طلبانه! سودى ندارد، ناچار شد كه مسير فكر خود را عوض نمايد و از نفوذ آيين«محمد»بهر قيمتى كه باشد جلوگيرى كند و در اين راه از هر وسيله‏اى استفاده نمايد، لذا انجمن«قريش»به اتفاق آرا راى داد كه با استهزا، آزار و ارعاب از ادامه كار او جلوگيرى شود.

نخستين هجرت

در پى عملى شدن تصميمات مشركان كار بر تازه مسلمانان دشوار شد. پيامبر كه نمى‏توانست پيروان خود را در چنين وضعى مشاهده كند به آنان پيشنهاد كرد كه به حبشه پناهنده شوند چرا كه پادشاه آن سرزمين مسيحى و معروف به انسان‏دوستى بود. لذا جمعى از مسلمين مخفيانه راه حبشه را در پيش گرفتند.

مشركان پس از اطلاع از جريان عمروعاص و عبدالله ربيعه را با هداياى فراوان نزد نجاشى فرستادند و از او خواستند كه مسلمين را به مكه برگرداند. ولى وى پس از ملاقات با اين جمع كه رهبرى آن را جعفر طيار بر عهده داشت بر خلاف نظر اطرافيان خود اعلام كرد كه آنها را اخراج نخواهد كرد و آنان مى‏توانند تا هر وقت بخواهند در حبشه اقامت كنند.

اعلاميه«قريش»

سران قريش از نفوذ پيشرفت حيرت انگيز آيين يكتا پرستى سخت ناراحت و در فكر چاره و راه حلى بودند. اسلام آوردن امثال«حمزه»و تمايل جوانان روشن‏دل«قريش»و آزادى عمل كه در كشور«حبشه»نصيب مسلمانان شده بود، بر حيرت و سرگردانى حكومت وقت افزوده بود، و از اين كه از نقشه‏هاى خود بهره‏اى نمى‏بردند، سخت اندوهناك بودند. پس به فكر نقشه ديگرى افتاده و خواستند، به وسيله «محاصره اقتصادى»كه نتيجه آن بريدن رگهاى حياتى مسلمانان بود، از نفوذ و پخش اسلام بكاهند، و پايه گذار و هواداران آيين خدا پرستى را در ميان اين حصار، خفه سازند.لذا سران حكومت عهد نامه‏اى به خط«منصور بن عكرمه»و امضاى هيئت عالى قريش، در داخل كعبه آويزان كرده و سوگند ياد كردند ملت قريش تا دم مرگ طبق مواد زير رفتار كنند:

1-همه گونه خريد و فروش با هواداران«محمد»تحريم مى‏شود.

2-ارتباط و معاشرت با آنان اكيدا ممنوع است.

3-كسى حق ندارد با مسلمانان ارتباط زناشويى بر قرار كند.

4-در تمام پيش آمدها بايد از مخالفان«محمد»طرفدارى كرد.

متن پيمان با مواد فوق به امضاى تمام متنفذان«قريش»رسيد و با شدت هر چه تمامتر به مورد اجرا گذارده شد. يگانه حامى صاحب رسالت«ابو طالب»از عموم بنى هاشم دعوتى به عمل آورد، و يارى پيامبر را بر دوش آنان گذارد. تصميم بر اين شد كه عموم فاميل از محيط مكه بيرون رفته، و در دره‏اى كه در ميان كوه‏هاى«مكه»قرار داشت، و به«شعب ابى طالب»معروف بود و خانه‏هاى محقر، و سايبانهاى مختصرى در آنجا وجود داشت سكنى گزينند تا از محيط زندگى مشركان دور باشند.

اين محاصره سه سال تمام طول كشيد، فشار و سختگيرى به حد عجيبى رسيد، ناله جگرخراش فرزندان«بنى هاشم»به گوش سنگدلان«مكه»مى‏رسيد، ولى در دل آنها چندان تأثير نمى‏كرد.جوانان و مردان با خوردن يك دانه خرما بسر مى‏بردند، و گاهى يك دانه خرما را دو نيم مى‏كردند و در تمام اين سه سال فقط در ماههاى حرام كه امنيت كامل در سر تا سر شبه جزيره حكمفرما بود بنى هاشم از شعب بيرون آمده و به داد و ستد مختصرى اشتغال مى‏ورزيدند و سپس به داخل دره رهسپار مى‏شدند. پيشواى بزرگ آنها فقط در همين ماهها توفيق نشر و پخش آيين خود را داشت.

ولى ايادى و عمال سران قريش، در همين ماهها نيز وسيله آزار و فشار اقتصادى آنها را فراهم مى‏آوردند زيرا غالبا بر سر بساطها و فروشگاه‏ها حاضر مى‏شدند، و هر موقع مسلمانها مى‏خواستند كه چيزى را بخرند، فورا به قيمت گرانترى آن را مى‏خريدند و از اين راه نيروى خريد را از مسلمانان سلب مى‏نمودند.

محاصره اقتصادى قريش، با نقشه گروهى از نيك انديشان آنان، در هم شكسته شد. پيامبر و هواداران وى پس از سه سال تبعيد و رنج، از«شعب ابى طالب»بيرون آمده و راه خانه‏هاى خود را در پيش گرفتند. خريد و فروش با مسلمانان آزاد گرديد و مى‏رفت كه وضع مسلمانان سر و سامانى پيدا كند كه ناگهان پيامبر اكرم با پيش آمد بسيار تلخى روبرو گرديد، و اين مصيبت ناگوار اثر بسيار سوئى در روحيه مسلمانان بى پناه به يادگار گذارد. اندازه تأثير اين حادثه در آن لحظه حساس با هيچ مقياس و ترازويى قابل سنجش نبود، زيرا رشد و نمو يك ايده و فكر در سايه دو عامل است: آزادى بيان و قدرت دفاعى كه از حملات نا جوانمردانه دشمن جلوگيرى كند. اتفاقا در لحظه‏اى كه مسلمانان از آزادى عقيده برخوردار شدند، عامل دوم را از دست دادند يعنى يگانه حامى و مدافع اسلام، از ميان آنان رخت بر بست و رخ در نقاب خاك كشيد.در آن روز، پيامبر اكرم حامى و مدافعى را از دست داد، كه از سن هشت سالگى تا آن روز كه پنجاه سال از عمر رسول خدا مى‏گذشت حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه‏وار گرد شمع وجود او مى‏گشت، و تا روزى كه«محمد»صاحب درآمدى شد، هزينه زندگى او را مى‏پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

معراج

شبى پيامبر بزرگ اسلام مى‏خواست پس از اداى فريضه، به استراحت بپردازد ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد. آن صدا از«جبرئيل»امين وحى بود كه به او گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من مأمورم با شما باشم.

پيامبر اكرم سفر با شكوه خود را از خانه«ام هانى»(خواهر امير مؤمنان)آغاز كرد، و با همان مركب به سوى«بيت المَقدِس»واقع در كشور اردن كه آن را«مسجد اقصى»نيز مى‏نامند، روانه شد، و در مدت بسيار كوتاهى در آن نقطه پايين آمد، و از نقاط مختلف مسجد، و«بيت اللحم»كه زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبيا و آثار و جايگاه آنها ديدن بعمل آورد، و در برخى از منازل دو ركعت نماز گزارد.

آنگاه از همان نقطه به سوى آسمانها پرواز نمود، ستارگان و نظام جهان بالا را مشاهده كرد، و با ارواح پيامبران و فرشتگان آسمانى سخن گفت، و از مراكز رحمت و عذاب(بهشت و دوزخ)بازديدى به عمل آورد، درجات بهشتيان و اشباح دوزخيان را از نزديك مشاهده فرموده و در نتيجه از رموز هستى و اسرار جهان آفرينش و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايان خدا كاملا آگاه گشت، سپس به سير خود ادامه داد، و به«سدرة المنتهى» رسيد. در اين هنگام برنامه وى پايان يافت، سپس مأمور شد از همان راهى كه پرواز نموده بود بازگشت نمايد، و در مراجعت نيز در بيت المقدس فرود آمد و راه مكه و وطن خود را در پيش گرفت.

در بين راه به كاروان تجارتى قريش بر خورد در حالى كه آنان شترى را گم كرده بودند و به دنبال آن مى‏گشتند. از آبى كه در ميان ظرف آنها بود قدرى نوشيده، و باقيمانده را به روى زمين ريخت و بنا به روايتى روپوشى روى آن گذارد، و از مركب خود در خانه«ام هانى»پيش از طلوع فجر پايين آمد. وى براى اولين بار راز خود را به او گفت و در روز همان شب، در مجامع و محافل قريش، پرده از راز خود برداشت، و داستان معراج و سير شگفت انگيز او كه در فكر قريش امر ممتنع و محالى بود، در تمام مراكز دهن به دهن گشت، و سران«قريش»را بيش از همه عصبانى نمود.

قريش به عادت ديرينه خود به تكذيب او برخاستند و گفتند اكنون در مكه كسانى هستند كه«بيت المقدس»را ديده‏اند اگر راست مى‏گويى كيفيت ساختمان آنجا را تشريح كن. پيامبر نه تنها خصوصيات ساختمان بيت المقدس را تشريح كرد بلكه حوادثى را كه در ميان مكه و بيت المقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت: در ميان راه به كاروان فلان قبيله برخورد نمودم كه شترى از آنها گم شده بود، و در ميان اثاثيه آنها ظرفى پر از آب بود و من از آن نوشيدم و سپس آنرا پوشانيدم و در نقطه‏اى به گروهى بر خوردم كه شترى از آنها رميده و دست آن شكسته بود. «قريش» گفتند: از كاروان قريش خبر ده. گفت آنها را در«تنعيم»(ابتداى حرم)ديدم و شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى‏كرد، و كجاوه‏اى روى آن گذارده بودند و اكنون وارد شهر مكه مى‏شوند. قريش از اين خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند و گفتند اكنون صدق و كذب گفتار او براى ما معلوم مى‏شود. چيزى نگذشت كه طلايع كاروان«ابو سفيان»پديدار شد و مسافرين جزئيات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند.

سفر به طائف

پيامبر بر اثر اختناق محيط«مكه»خواست به محيط ديگرى برود. «طائف»در آن روز مركزيت خوبى داشت لذا تصميم گرفت يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و با سران قبيله«ثقيف»تماس بگيرد و آيين خود را به آنها عرضه بدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد.حضرتش پس از ورود به خاك طائف با اشراف و سران قبيله مزبور، ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنها را به نصرت و معاونت خود دعوت فرمود، ولى سخنان پيامبر كوچكترين تأثيرى در آنها ننمود، و به او گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اين ادعا دروغگو باشى شايسته سخن گفتن نيستى.رسول خدا از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود، شانه خالى كردن است. از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند زيرا ممكن بود كه افراد پست و رذل قبيله«ثقيف»بهانه‏اى به دست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفاده نمايند، ولى اشراف قبيله به اين تذكر احترامى نگذاردند و ولگردان و ساده‏لوحان را تحريك كردند كه بر ضد پيامبر بشورند، ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از جاهلان ديد كه از هر وسيله‏اى مى‏خواهند بر ضد او استفاده كنند.

بازگشت به مكه

غائله تعقيب پيامبر، با پناهنده شدن رسول‏خدا به باغ فرزندان«ربيعه»پايان يافت، ولى او بايد به مكه باز گردد، مع الوصف بازگشت وى نيز خالى از اشكال نيست، زيرا يگانه مدافع او رخت از اين جهان بر بسته است، و احتمال دارد كه موقع ورود به مكه، از طرف بت‏پرستان دستگير شود و خون او ريخته گردد.پيامبر تصميم گرفت چند روزى در«نخله»(مركزى است ميان طائف و مكه)بسر ببرد، و نظر او اين بود كه كسى را از آنجا پيش يكى از سران قريش بفرستد، تا براى او امانى بگيرد و در پناه يكى از شخصيتها وارد زادگاه خود شود، ولى چنين شخصى در آنجا پيدا نشد سپس«نخله»را به عزم«حراء»ترك گفت و با يك عرب خزاعى در آنجا تماس گرفت، و از او خواهش كرد كه وارد«مكه»شود و از«مطعم بن عدى»كه از شخصيتهاى بزرگ محيط مكه بود، براى او امانى در خواست كند.آن مرد خزاعى وارد مكه گرديد و تقاضاى پيامبر را به«مطعم»گفت، او در عين اينكه يك بت‏پرست بود، سفارش رسول خدا را پذيرفت و گفت: «محمد»يكسره وارد خانه من شود، من و فرزندانم جان او را حفظ مى‏كنيم رسول خدا شبانه وارد مكه شد و يكسره راه منزل مطعم را پيش گرفت، و شب را در آنجا بسر برد تا آفتاب كمى بالا آمد. «مطعم»عرض كرد اكنون كه شما در پناه ما هستيد بايد اين مطلب را قريش بفهمند و براى اعلام آن، لازم است تا مسجد الحرام همراه ما باشيد.پيامبر اسلام رأى او را پسنديد و آماده حركت شد. مطعم دستور داد كه فرزندانش مسلح شوند و در گرداگرد پيامبر قرار گيرند، و وارد مسجد گردند، ورود آنان به مسجد الحرام بسيار جالب توجه بود، ابوسفيان كه مدتها در كمين رسول خدا بود از ديدن اين منظره سخت ناراحت شد، و از تعرض به او منصرف گشت.مطعم و فرزندان وى نشستند و رسول خدا شروع به طواف كرد، و پس از پايان طواف راه خانه خود را پيش گرفت و رفت. تقريبا در نخستين سال هجرت«مطعم»در مكه در گذشت و خبر مرگ او به مدينه رسيد، پيامبر متذكر نيكى او شد. در جنگ«بدر»كه قريش با دادن تلفات سنگين و اسيران زياد، شكست خورده بسوى مكه برگشتند پيامبر اكرم به ياد مطعم افتاد، و فرمود: هر گاه«مطعم»زنده بود، و از من تقاضا مى‏كرد كه همه اسيران را آزاد كنم و يا به او ببخشم، من تقاضاى او را رد نمى‏كردم.

نخستين پيمان عقبه

مدتى پس از سفر طائف پيامبر در موسم حج با شش نفر از قبيله خزرج ملاقات نمود و به آنها گفت شما با يهود هم پيمانيد؟گفتند بلى، فرمود: بنشينيد تا با شما سخن بگويم!آنان نشستند و سخنان رسول خدا را شنيدند. پيامبر آياتى چند تلاوت كرد، سخنان رسول اكرم تأثير عجيبى در آنها به وجود آورد و در همان مجلس ايمان آوردند. چيزى كه به گرايش آنان به اسلام كمك كرد اين بود كه از يهوديان شنيده بودند كه پيامبرى از نژاد عرب كه مروج آيين توحيد خواهد بود، و حكومت بت‏پرستى را منقرض خواهد ساخت به اين زودى مبعوث خواهد شد لذا با خود گفتند پيش از آنكه يهود پيش دستى كنند ما او را يارى كنيم و به اين وسيله بر دشمنان پيروز آييم.گروه مزبور رو به پيامبر كرده و گفتند ميان ما آتش جنگ همواره فروزان است اميد است كه خداوند به سبب آيين پاك تو، آن را فرو نشاند، و ما اكنون به سوى«يثرب»بر مى‏گرديم، و آيين تو را عرضه مى‏داريم هر گاه همگى اتفاق بر پذيرفتن آن نمودند، كسى براى ما گرامى‏تر از شما نيست.اين شش نفر فعاليت پى گيرى براى انتشار اسلام در يثرب شروع كردند تا آنجا كه خانه‏اى نبود كه صحبت از پيامبر در آنجا نباشد.

تبليغات پى گير اين شش تن اثر خوبى بخشيد و سبب شد كه گروهى از يثربيان به آيين توحيد گرويدند و در سال دوازدهم«بعثت»دسته‏اى مركب از دوازده تن، از مدينه حركت كردند و پنهان از چشم مشركان با رسول اكرم در«عقبه»ملاقات نموده و نخستين پيمان اسلامى را بوجود آوردند. معروفترين اين دوازده تن اسعد بن زراره، و عبادة بن صامت بودند.

دومين پيمان عقبه‏

پس از اين رويداد اسلام در يثرب رونق بيشترى يافت. شور و هيجان غريبى در مسلمانان«مدينه»حكمفرما بود، آنان دقيقه شمارى مى‏كردند كه بار ديگر موسم«حج»فرا رسد، و ضمن برگزارى مراسم حج، رسول خدا را از نزديك زيارت كنند و آمادگى خود را براى هر گونه خدمت ابراز داشته دايره پيمان را از نظر كميت و كيفيت شرايط گسترش دهند.

كاروان حج مدينه كه بالغ بر پانصد نفر بود حركت كرد.در ميان كاروان هفتاد و سه تن مسلمان كه دو تن از آنها زن بودند، وجود داشت و باقيمانده بى طرف يا متمايل به اسلام بودند، گروه مزبور با پيامبر اكرم در مكه ملاقات نمودند و براى انجام دادن مراسم بيعت، وقت خواستند. پيامبر فرمود: محل ملاقات«منى»است، هنگامى كه در شب سيزدهم ذى الحجه ديدگان مردم در خواب فرو مى‏رود در پايين«عقبه».

به دنبال پيمان دوم، اسلام در يثرب استقرار يافت. اصحاب پيامبر كه از فشار و آزار مشركان به ستوه آمده بودند، با اشارت رسول خدا به بهانه‏هاى گوناگونى از«مكه»بيرون رفته و راه«يثرب»را در پيش گرفتند.هنوز آغاز مهاجرت بود، كه قريش به راز مسافرت پى بردند و از هر گونه نقل و انتقال جلوگيرى كردند و تصميم گرفتند كه بهر كس دست يابند از راه باز گردانند و اگر شخصى با زن و بچه خود مهاجرت كند هر گاه همسر او قرشى باشد از بردن زنش ممانعت كنند ولى مع الوصف از ريختن خون بيمناك بودند، و حدود آزار را، از دايره حبس و شكنجه بيرون نبرده بودند.

خوشبختانه فعاليتهاى قريش مثمر واقع نشد و سرانجام عده زيادى از چنگال قريش نجات يافتند و به يثربيان پيوستند و كار به جايى رسيد كه از مسلمانان در مكه جز پيامبر و على و عده‏اى از مسلمانان بازداشت شده و يا بيمار، كس ديگرى باقى نماند.

در اين هنگام گرد آمدن مسلمانان در«يثرب»قريش را بيش از پيش بوحشت انداخت و براى درهم شكستن اسلام تمام سران قبيله در«دار الندوه»جلسه كردند و براى علاج موضوع طرحهايى پيشنهاد شد ولى هيچيك از آنها خالى از اشكال نبود.«ابو جهل»و به نقلى پيرمردى نجدى گفت طريق منحصر و خالى از اشكال اين است كه از تمام قبايل افرادى انتخاب شوند، و شبانه به طور دسته جمعى به خانه او حمله ببرند و او را قطعه قطعه كنند، تا خون او در ميان تمام قبايل پخش گردد، بديهى است در اين صورت بنى هاشم قدرت نبرد با تمام قبايل را نخواهد داشت. اين فكر به اتفاق آرا تصويب شد، و افراد تروريست انتخاب گرديدند، و قرار شد كه چون شب فرار رسد، آن افراد مأموريت خود را انجام دهند.

هجرت سرنوشت‏ساز

فرشته وحى پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت، و او را مامور به مهاجرت نمود. رسول خدا دستور داد: كه على در بستر وى بخوابد تا مشركان تصور كنند كه پيامبر بيرون نرفته و در خانه است و در نتيجه تنها به فكر محاصره خانه او باشند، و عبور و مرور را در كوچه‏ها و اطراف مكه آزاد بگذارند.

پرده‏هاى تيره شب، يكى پس از ديگرى عقب رفت، صبح صادق سينه افق را شكافت. شور و شوق غريبى در مشركان پيدا شده بود، و تصور مى‏كردند كه بزودى به هدف خود خواهند رسيد. در حالى كه دستها به قبضه شمشير بود با شورى وارد حجره پيامبر شدند، مقارن اين حال على سر از بالش برداشت و پارچه‏اى را كه روى خود كشيده بود كنار زد و با كمال خونسردى فرمود: چه مى‏گوييد؟گفتند: محمد را مى‏خواهيم و او كجاست؟فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد تا از من تحويل بگيريد، او اكنون در خانه نيست.

مراحل ابتدايى نجات پيامبر با نقشه صحيح جامه عمل به خود پوشيد.پيامبر اكرم در دل شب به غار«ثور»پناه برد و نقشه توطئه چينان را خنثى نمود. او كوچكترين اضطرابى در خود احساس نمى‏كرد حتى همسفر خود را در لحظات حساس با جمله«لا تحزن ان اللّه معنا»: «غم مخور خدا با ما است»تسلى مى‏داد. سه شبانه روز از عنايات خداوند بزرگ بهره‏مند بودند.بنا به نقل شيخ طوسى در امالى على و هند بن ابى هاله (فرزند خديجه) و بنا به نقل بسيارى از مورخان عبد اللّه بن ابى بكر و عامر بن فهيره (چوپان گوسفندان ابو بكر)، شرفياب محضر رسول اكرم مى‏شدند.

خروج از غار

على(ع) به دستور پيامبر، سه شتر همراه راهنمايى امين به نام«اريقط»در شب چهارم به طرف غار فرستاد، نعره شتر بگوش رسول خدا رسيد و با همسفر خود از غار پايين آمده و سوار شتر شده، از طرف پايين مكه روى خط ساحلى با طى منازلى كه تمام خصوصيات آنها در سيره ابن هشام، و پاورقى تاريخ ابن اثير قيد شده است عازم يثرب گرديدند.

على پس از مهاجرت رسول اكرم در نقطه‏اى از مكه ايستاد و گفت: هر كس پيش محمد امانت و سپرده‏اى دارد، بيايد از ما بگيرد. كسانى كه پيش پيامبر امانت داشتند با دادن نشانه و علامت، امانتهاى خود را پس گرفتند.آنگاه طبق وصيت پيامبر بايد زنان هاشمى از آن جمله دختر پيامبر فاطمه و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانى را كه تا آن روز موفق به مهاجرت نشده بودند همراه خود به«مدينه»بياورد. على در دل شب از طريق«ذى طوى»عازم مدينه گرديد.

اولين مسجد در اسلام

پيامبر اكرم (ص) روز 12 ربيع الاول وارد دهكده قبا شد و درطى چند روز اقامت در اين مكان مسجدى را در اين محل پايه گذارى كرد كه اينك مسجد قبا خوانده مى‏شود.على (ع) و همراهان نيز در اين مدت به پيامبر پيوستند.قبيله بنى عمرو بن عوف اصرار كردند كه در«قبا»اقامت گزينند و عرض كردند ما افراد كوشا و با استقامت و مدافعى هستيم ولى رسول اكرم نپذيرفت، قبيله‏هاى «اوس و خزرج»از مهاجرت رسول خدا آگاه شدند، لباس و سلاح بر تن كردند و به استقبال او شتافتند، دور ناقه او را احاطه نموده، در مسير راه، رؤساى طوايف زمام ناقه را گرفته هر كدام اصرار مى‏ورزيدند كه در منقطه آنها وارد گردد، ولى پيامبر به همه مى‏فرمود: از پيشروى مركب جلوگيرى نكنيد، او در هر كجا كه زانو بزند من همانجا پياده خواهم شد.

ناقه پيامبر در زمين وسيعى كه متعلق به دو طفل يتيم بنامهاى سهل و سهيل بود و تحت حمايت و سرپرستى«اسعد بن زراره» بسر مى‏بردند و آن زمين مركز خشك كردن خرما و زراعت بود، زانو زد. خانه«ا



:: موضوعات مرتبط: مذهبی , زندگی نامه حضرت خاتم الانبیا محمد مصطفی(ص) , ,
:: بازدید از این مطلب : 686
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

 

روزهاي پاياني ماه صفر كه فرا مي رسد، ناخودآگاه بغضي به وسعت تمام
 
روزهاي سپري شده ي محرم و صفر بر دل سنگيني مي كند.
 
هنوز سينه غمگين از اربعين حسيني است كه رحلت پيامبر رحمت (ص)،
 
كريم اهل بيت (ع) و ضامن آهو(ع) اين داغ را تازه تر مي كند. اين دل بي قرار
 
و نا آرام نمي داند در پناه گنبد خضرا آرام خواهد گرفت؟! در فضاي غريبانه بقيع؟!
 
يا در كنار پنجره فولاد؟! فقط مي خواهد در گوشه اي بي صدا گريه كند و
 
حرفهاي نگفته اش را با تو بگويد... كاش هيچ گاه زمان كوچ تو نرسيده بود؛ كاش...
 
حالا من مانده ام و حسرت هميشگي اين فاصله. فاصله اي به اندازه همه بدي هايم!
 
 فاصله اي به اندازه تمام خوبي هايت! با وجود اين فاصله مگر باز هم مي توان از
 
لطفت نااميد بود؟! كه خدا در شان تو گفت :« انك لعلي خلق عظيم ».
 
سلام بر تو اي آخرين فرستاده خدا ؛ سلام بر تو اي مهربان تري پيام آور خدا ؛
 
سلام و درود خداوند بزرگ بر تو و بر فرزند  كريمت حسن (ع) و بر فرزند
 
رئوفت رضا (ع) و  بر تمامي  فرزندان  پاكت  باد.
 
( اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم )
 
  ************
 
پيامبر اكرم (ص) : « ايمان خويش را خالص كن تا عمل اندك كفايتت كند.» 
 
امام حسن مجتبي (ع) :« به خوبي معاشرت كردن با مردم كمال عقل است.»
 
امام رضا (ع) : « قرآن ريسمان محكم خدا و الگوي راه نمونه ي اوست.»


:: موضوعات مرتبط: مذهبی , شهادت پیامبر اکرم(ص).شهادت امام حسن مجتبی (ع)وشهادت امام رضا (ع) , ,
:: بازدید از این مطلب : 741
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد